#آخرین_شعله_شمع_پارت_136

-خداروشکر...
ضربان قلبم اینقدر بالا رفته بود که دستهام هم می تپیدند و لرزش محسوسی گرفته بودند.
-ترلان بریم اول...
نگذاشت حرفم تموم بشه و با بی تفاوتی ظاهری گفت:( هر گوری می خواید برید!)
*************
فصل سوم
همراه نگاهم باش
ترلان
میوه ها را توی سینک ، میون آب رها کردم و تقریبا به سمت آیفون پرواز کردم...قرار بود بعد از پنج ماه زندایی و هاله را ببینم ...آخرین بار تو کلانتری دیده بودمشون! وقتی از مزاحمتهای حامد برای خونواده م شکایت کرده بودم و نتیجه ش یک تعهد بود و یک عالمه فاصله که افتاد بین حامد و ما!...عالی بود...
حس فوق العاده ای بود؛ حس خونه زندگی مستقل داشتن! حس میزبان بودن و حس پدر داشتن! پدری که حالا وجودش برام عین امنیت بود، حس تعلق بود و یک دنیا آرامش!.پدری که حتی اسمش هم حامد را سر جاش نشوند و خیال بی کس و کاری مارو از سرش پروند!
-اومدند بابا؟
همونطور که خودم را از آشپزخونه به سمت آیفون پرت می کردم، با شور و ذوق گفتم:( آره باباجون!)
-هوا گرمه شربت خنک اماده کردی یا خودم دست به کار شم؟
گوشی آیفون را برداشتم و با ذوق گفتم: ( بفرمایید ) و همزمان دکمه در را فشار دادم.
-خودشونند؟
-خب معلومه...البته تصویرمون که پر از خش و خط بود ولی خودشونند دیگه....چطور؟ نکنه منتظر کسی هستید؟
حرفی نزد و فقط لبخند زد .
به چشمهای غمگینش عادت نداشتم. به سمتش رفتم و کنار ویلچرش چمباتمه زدم.
-چیزی شده بابا؟
-نه...فقط خیلی وقته که از هومن خبری ندارم ..یکبارهم نیومده اینجا!
پس قضیه دلتنگی برای هومنش بود!
به زحمت لبخند زدم و گفتم:( نترسید اونم دلخوره..ولی بالاخره پیداش میشه!..توقع نداشت اونطوری پشت دخترتونو بگیرید و بگید می خواهید از این خونه برید !جا خورد پسر مردم!)
بلند شدم و با صدای بلندی گفتم:( توکا..توکا کجایی؟ باز کز کردی تو اتاقت ! بیا بیرون دیگه اومدنا!..بیا بابا هم بی حوصله شده یکم!)
ورجه کنون از اتاقمون اومد بیرون و دست به کمر و طلبکار گفت:( همچین می گی اومدند، انگار خواستگار اومده واسم!..آخه اون هاله قزمیت دیدن داره!)
-اینجا یه آپارتمان هفتاد متریه ها!! دیوارش هم از مقوا نازکتر! الانه که پایین راه پله ها هم صدای تورو بشنوه!
شونه ای بالا انداخت.
-بهتر! بذار بترکه دخترۀ داغون! چند ماه ما رو ندید کَکِشم نگزید!
می دونستم خیلی دلتنگه! لبخند زدم.بابا هم به سمتش چرخید:
-توکا بابا برو یه شونه به اون موهای فشنت بزن! مثل سیم ظرفشویی شده دختر!
توکا به نسبت من کمتر متوجه جرفهای بابا می شد ؛لحظه ای تعلل کرد و بعد از ثانیه ای حرف بابا را متوجه شد و با ابروهای درهم تنیدۀ مخصوص خودش گفت:( ای بابا! نکنه خواستگار داره میاد بروز ندادید پررو نشم!! وگرنه همین سیم ظرفشویی هم از سر این مایع نرم کننده و اون داداش الاغش زیاده!..راستی حامد هم هست؟)
با شنیدن اسم حامد ناخوداگاه اخمهام گره خورد...اون شب تو بیمارستان با قصد مخ زنی ، شاعرانه ها برای توکا خونده بود !
-معلومه که نه!
شونه ای بالا انداخت که دلم می خواست بگم شونه بی تفاوتی بالا انداخت اما مطمئن نبودم!
-توکا برو یه دستی به سر و وضعت بکش که...

romangram.com | @romangram_com