#آخرین_شعله_شمع_پارت_135

مجبور شدم به شونه جاده بکشم و متوقف بشم.
دستم را دور کمرش انداختم و سعی کردم آرومش کنم.
-اروم..ترلان...خطری تهدیدش نمی کنه...اونجا امنه..فوقش می خواد دو کلمه حرف بزنه....ترلان..اروم...
-این کثافت!..این آدم نفهم..این آدم به چه حقی زندگی منو داغون می کنه...به چه جرمی؟ دستتو بکش
هومن...ولم کن..حالم از هردوی شما بهم می خوره....بخدا که اگه به خاطر خونواده هاتون نبود از هردو تون شکایت می کردم...آشغالای بی مصرف! ...تو هنوز این آقا را نشناختی! اصلا کارش تو پزشکی قانونی نیست..درسشو ول کرده چند ساله داره باهات بازی می کنه...از هر دو تون متنفرم..از زندگی من برید بیرون!
با تمام قدرتش پسم زد و سر جاش نشست و با صدای بلند شروع به گریستن کرد.
با خشم به امیر نگاه کردم که سرش را میون دستهاش گرفته بود و سکوت کرده بود. از بتی که شکسته بود ، هر چیزی ممکن بود!...سالها طوری منو بازی داده بود که حتی یک لحظه هم به واقعیت درونش شک نکنم. بهت زده بودم ! اما بیشتر از اون غمگین!
به آرومی ماشین را به سمت جاده برگردوندم و به راهم ادامه دادم...باورش سخت نبود! دردی که امیر توی این سالها به خودش تحمیل کرده بود، زخم ناسوری بود که بالاخره به بدترین شکل ممکن عفونتش تمام زندگیشو به گند می کشید و حالا سر باز کرده بود...
-شماره حامدو از کجا داشتی؟
بی حوصله گفت:( به نظرت پیدا کردن تلفن خونه داییش کار سختیه ؟...راحت بود..)
-لعنت به تو امیر
صادقانه گفت:( لعنت به من!)
و بعد از لحظه ای مکث انگار چیزی را به خاطر آورده باشه ، گفت:( دیروز بود یا پریروز که برای گرفتن پرونده توکا رفته بود، همون روز به حامد زنگ زدم...قبل از اینکه برای تعقیب ترلان پاشو از خونه بذاره بیرون بهش زنگ زدم و گفتم می خوام کمکش کنم می خوام هواشو داشته باشم..پشت در خونه شون بودم..بی هدف رفته بودم اون سمت..در واقع هدفمند...ولی سر از اونجا دراوردم...)
تقریبا داد زدم:( لعنتی ! تو اونجا بودی؟ تو کی هستی آخه؟ تو واقعا ..واقعا...)
لغت کم آوردم و با حرص روی فرمون کوبیدم.
بی رمق پوزخند زد و لحظه ای بعد چشمهاش پر از اشک شد و با صدایی که از شدت بغض ، خش دار شده بود، گفت:(من تموم زندگیمو سر ِ یه انتخاب اشتباه قمار کردم...درسم، حرفه م، کارم و زندگیم و حتی بچه م...و حتی خود سوده!....لعنت به من که هنوزم عاشق اون اشتباهم...لعنت!....) و مثل بچه ها شروع به گریه کرد...مردی که از نظرم یک مرد همه چیز تمام بود در عرض چند ساعت متلاشی شده وبا چهره واقعی ش پشت سرم نشسته بود و زار می زد.
حالم بد شد...نمی خواستم امیر را تو این وضعیت ببینم.
-حتما سوده مرده...از طبقه چهارم...مرده می دونم.
حرفی برای تسلی دادن نداشتم...ترلان کنارم اشک می ریخت و امیر پشت سرم..
-منو برسون بیمارستان....پیش توکا
-الان زنگ می زنم به سرمدی ...
-منو همینجا پیاده کن ..خودم میرم
کلافه به دختر یکدنده و رنجیده کنارم نگاه کردم.
-بذار برسیم به شهر بعد چونه می زنیم
ناگهان داد زد:( برام مهم نیست الان وسط اتوبانم یا کنار دریا یا وسط شهر، برام مهم نیست زن این مردک زنده ست یا مرده!..فقط می خوام به محض اینکه وارد تهران شدم یکسره بدون توقف برم بیمارستان..پیش توکا....)
بعد با لحن آرومتری اضافه کرد:( الان حتما حامد هر چی باید و نباید را به توکا گفته....وای خدایا...اگه..اگه...)
-آروم ترلان..می رسونمت...بذار از وضعیت سوده خبر بگیریم....
مطمئن نبودم نتیجه ای داشته باشه اما شماره سوده را با دلهره باورنکردنی ای گرفتم...با سومین بوق گوشی را برداشت.نفسم گره خورد.
-سوده؟
-من سوده نیستم شما؟
-سو...سوده....
ناگهان امیر گوشی را از دستم کشید
-سوده ؟؟...زنده ست؟ زنده ست خانوم؟.....شوهرش..شوهر سابقش!...آه...وای..وای.کجا؟..باشه باشه..اومدم
گوشی را قطع کرد و با کلمات بریده بریده گفت:( اورژانس به موقع..رسیده..وقتی می بردنش .هنوز نفس می کشیده...همین الان بردنش بیمارستان...همسایه بود..گوشیش رو پشت بوم افتاده بوده....برو..برو فقط..گاز بده لعنتی! رفته بیمارستان ِ..)

romangram.com | @romangram_com