#آخرین_شعله_شمع_پارت_134

شونه های پهن امیر شروع به لرزیدن کرد...گریه نبود! رعشه بود! هجوم ترس بود و وحشت.
نگاهش به سختی بالا اومد.
-سهیل من نباید بی مادر بشه!
نگاهش به سمت دختری چرخید که لحظاتی بود فراموش شده بود..حضورش و رنجِشش!
ایستاد ه بود...مات و مستاصل مثل ما!
-بالاخره کار خودشو کرد
ترلان به دست و پا افتاد که حرفی بزنه اما شرایط خیلی سنگین تر از توان هر سه نفرمون رقم خورده بود.
دوباره به من نگاه کرد:
-کجاست؟
-خونه دوستش! یعنی امیدوارم اونجا باشه...
نالید:
-چند طبقه ست؟
نفسم گیر کرد..رهاش کردم و با بازدمی که خالی می کردم همزمان ، گفتم:(چهار طبقه)
وا رفت و نشست....وقت نشستن نبود به سمتش رفتم...بازوش را کشیدم و همزمان شماره اورژانس را
گرفتم...درست به خاطر نداشتم ولی حدودی آدرس دادم و امیر را به سمت در کشوندم.....
ترلان با گونۀ ورم کرده و لب پاره کنارم نشست..پشت به مردی که تا چند دقیقه قبل حاکم بود و حکم می کرد اما حالا اسیرِ وحشت بود و مطیعِ سرنوشت.
-حالت خوبه؟
بدون اینکه سرش را از شیشه پنجره بلند کنه، آهسته گفت:( خوبم)
از آینه به امیر نگاه کردم .تا اونجا که می تونست خودش را جلو کشیده بود و سرش را روی پشتی ماشین تکیه و نگاهش را به بالا داده بود.
-نگران نباش...
حرف بیخودی بود اما بهتر از سکوت محض بود.هر سه نگران بودیم! هرسه خسته و داغون ! اما یک نیرویی که تهِ تهش یک چراغ ضعیف امید سوسو می زد، باعث شده بود قد راست کنیم و حرکت کنیم.
-با خانوم سرمدی تماس گرفتم...
صدای خالی از احساسش سکوت چند دقیقه گذشته را شکست.
-سوپروایزر بخش زنان!....
تمام شاخکهام بیدار شد، یک گند دیگه در راه بود. با تردید و احتیاط پرسیدم:( با سوپروایزر بیمارستان ما چیکار داشتی؟)
سرد و سخت جواب داد:
-بعد از تماس تو منم به سرمدی زنگ زدم..گفتم امشب یه مهمون دارم که خارج از وقت ملاقات میاد به دیدن توکا، بهش اجازه بدن
نگاهم به سمت ترلان چرخید. با شنیدن اسم توکا صاف نشست و به من زل زد.
جرات نداشتم بپرسم کی، بیشتر از هر چیز از عکس العمل ترلان وحشت داشتم.
با لحن و کلامی که بیشتراز یک جسم بی روح برمی اومد ، گفت:( متاسفم ترلان! وقتی قرار شد هر سه
نفرمون را بکشونم به خلوت اینجا، کلی برنامه داشتم...یعنی به حدی از فلاکت رسیده بودم که هرکسی غیر از تو طرفم بود، حتما بلایی سرش میاوردم...اما...در مقابل تو نتونستم..و ..ولی ...به حامد زنگ زدم و آدرس بیمارستانو دادم...الان حتما پیش توکاست...می خواستم هر دو تون را زجر بدم...)
به ثانیه ای ، دست و پای ظریفش را جمع کرد و از میون شکاف دو تا صندلی به سمت امیر حمله کرد. اگر کمربندش نبود ، حتما با اون حال غیرعادی و خراب خودش را از اون بین رد می کرد اما همونجا شروع به تقلا کرد.
حالت عادی نداشت... مثل دیوانه ها دستهاشو به سمت امیر پرتاب می کرد و فریاد می زد....ظرف پری بود که با قطره ای سرریز شده بود....دختر مودب و متین کنارم به سرعت شعله کشید و از هم گسیخت!
-عوضیِ نامرد!..تو غلط کردی!...تو یه مریض روانی هستی ! دیوانه....

romangram.com | @romangram_com