#آخرین_شعله_شمع_پارت_133
-منم دارم تاوان می دم....تو از سوده خبر داری؟ از وقتی رهاش کردی؟ نه..بخدا که از مادر بچه ت خبر
نداری، اما من دارم...دو بار برای ترکش اقدام کردم ..ترک کرد اما دوباره شروع کرد.. ..هر چی به عنوان
مهریه از تو گرفته بود دود کرد...وقتی آه نداشت که با ناله سودا کنه، من بودم...حمایتش کردم...اما
دورادور!..مادر بچه ای بود که برام عزیز بود نمی خواستم یه روزی مثل امروز، متهم به اشتباه دیگه ای
بشم...هنوزم هواشو دارم.اما از دور..هنوزم روی زن سابق رفیقم غیرت دارم...بیا خودت ببین...
گوشیمو از میون جیبم بیرون کشیدم...تو این درگیری سالم مونده بود! سالم تر از دو طرف دعوا!
-بیا ببین خودت! آخرین شماره ای که ازش دارم اینه....ببین همین دو سه روز پیش ازم پول می خواست...ببین ...خودت زنگ بزن بهش ببین حرفهای من راسته یا دروغ؟
به معنای واقعی کلمه داغون بود. خسته نگاهم کرد و گوشی را گرفت....اتصال تماس را برقرار کرد و گذاشت رو اسپیکر.
صدای کشدارش حال خرابمون را بدتر کرد.
-سلام..دوکی ِ عزیزم..خوبی آق خوشگله؟
به نگاه درمونده امیر چشم دوختم و با سردی گفتم:( کجایی سوده؟)
-زیر آسمون خدا...
-خماری یا سرحالی؟ یه سوال مهمی ازت داشتم
-سرِ کیفِ سرِ کیف!...مهم پُهِمای شما دکترا چیه آخه؟ غیر پول و مریض بدبخت مگه ...
میون حرفش پرید؛ سرد، سنگ و خشن:
-گفتی هومن بهت تجاوز کرده یادته؟ دروغ بود ؟
سکوتی برقرار شد و بعد دیوانه وار شروع به قهقهه زدن ، کرد.
-ای جانم!..امیرِ منم پیش توئه هومنی؟...اوه دوستا کُلاتون رفته تو هم؟واسِ من؟
امیر خواست فریاد بزنه که مانع شدم و با اشاره دست به سکوت دعوتش کردم.
-بابا اونشب که ما اصن حالیمون نبود، هومن یا اون نیمای لجن! فرقی نداشت!
امیر جوابش را گرفته بود ، اما مثل یک شیر خسته اما درنده طوری نشسته بود که برای پاره کردن خرخرۀ من آماده باشه.
صداش گرفت..بغض دار شد و ادامه داد:( مهم اون سهیل بدبخته که مادرش منم!...) دوباره مثل لجام گسیخته ها شروع به قهقهه کرد..میون بریده های خنده ش، حرف می زد:
-نیمای جنتلمن خیلی تو زرد بود...والا....کاش هومن بود! ....وای که چقدر امشب سرخوشم...چه خوب موقعی زنگ زدی هومنی! کلی رو هوام!
ناگهان خنده هاش شبیه هق هق شد و ادامه داد:( این در به در جون کند که بیاد تو یه شهر دیگه و بشه خانوم دکتری کوفتی چیزی! اگه بابای بی سوادش به زور نچپونده بودش تو دهن شاهین پسر حاج حاج حاج مراد، الان این نفله آدم بود...تو شهر خودش..پشتش به بود و نبود خاندانش گرم بود..ولع رهایی نداشت...ولع پول نداشت...ولع عشق نداشت...کو؟ عشق کو؟ چی مونده از اون؟ همین جوجه رنگ پریده درس نخون! سهیلم عشق ساز و کوکه..مثل مامانش! ...اونم عشقیه مثل من...ضعیف و وابسته ست مثل من!)
نگاه امیر رنگ نگرانی گرفت..به همدیگه نگاه کردیم مثل قبل، مثل گذشته ، مثل دوران طلایی دوستیمون! همون موقع که نگفته حرف همو می فهمیدیم.
-کجایی تو سوده؟
-آلزایمر گرفتی دوکی؟ زیر آسمون خدا...رو پشت بوم...کنار خروار خروار دیش!
ناخوداگاه بلند شدم ..امیر هم ایستاد.
-اونجا چیکار می کنی؟
-اوه...چه اصول دینی هم می پرسه ها!...پرواز..پرواز!
اینبار امیر با فریاد پرسید:( چه کوفتی زدی باز؟)
-عشقم...دارم به سمتت پرواز می کنم..اوووه...
و تماس قطع شد...
هر دو مبهوت به گوشی خیره شده بودیم...مات و هنگ!
romangram.com | @romangram_com