#آخرین_شعله_شمع_پارت_132

به سرعت باورنکردنی هر دو دستش را پشت کمرش جمع کردم و با صورت روی زمین خوابوندمش و با تمام وزنم روش خیمه زدم.
سرم را کنار گوشش بردم و بی توجه به تقلاهای بی ثمرش، غریدم:( آخه آدم ناحسابی تو مگه اون شب منو نفرستادی که مواظب عشقت باشم؟ مگه تو اصلا منو با سوده دیدی که داری یه عمر خودتو هلاک این تفکر مسموم می کنی؟) تکونش دادم . فریاد زد و بی ملاحظۀ ترلان دو تا فحش حسابی نثارم کرد.
این بار من فریاد زدم:
-خفه شو مردک بی غیرت!...تو اگه آدم بودی نمی ذاشتی دختری که به هر رسم و آیینی باهات رابطه ای داشته ، تو همچین مهمونی هایی شرکت کنه! نگو که نمی دونستی مهمونی نیما پر از کثافت بازیه که باور نمی کنم...همه دانشگاه این مردک بی خاصیت ِ هرز رو می شناختند!...منم چند بار ناخواسته از شیطنتهای سوده برات گفته بودم!...
صدام بی جون شد...گیر کرد ..لحظه ای سکوت کردم...نفس گرفتم و به ترلان که گوشه سالن نشسته بود نگاه کردم. بی رمق به دیوار تکیه داده بود و پاهاشو توی شکمش جمع کرده و دستهاشو دورشون حلقه کرده بود وبه نمایش خیمه شب بازی ما نگاه می کرد.
اینبار با صدای آرومتری کنار گوشش غریدم:
-وقتی رسیدم به اون اتاق کذایی،....وقتی لای درو باز کردم که از حالش خبردار بشم...دیدم...دیدمشون...سوده و نیما...
نعره زد و فریاد زد:( کثافت حالا داری هرز بازیتو می ندازی گردن یکی دیگه!)
منم فریاد زدم:
-نیما بود ...سوده کنار نیما بود...اما سوده تو حال خودش نبود....
با یاداوری اون شب نفسم تنگ می شد...با صدایی که شکسته بود ادامه دادم:
-با دیدن من ، هر دوشون پریدند...ناخواسته به سمتشون حمله کردم...اگه صدای جیغ و داد سوده نبود، نیما روکشته بودم با صدای اون به خودم اومدم....انگشتهام دور گردن نیما حلقه شده بود و از زمین بلندش کرده بودم...رهاش کردم...سوده...سوده...ملافه رو دور بدن بدون پوشش کشیدم و بی اختیار دو تا سیلی به صورتش زدم..نه به خاطر اون، به خاطر دوستی که وسط باغ داشت از نگرانی عشقش جون می داد...زار زد...قسمم داد...از توگفت...از اینکه به خاطر آینده ش لب باز نکنم...سکوت کنم...
شونه های لرزون امیر و هق هق گریه ش ، حالم را بد می کرد. رهاش کردم و با فاصله کنارش نشستم...حتی بازگو کردنش هم درد داشت!
-از اونجا زدم بیرون..نمی دونستم بگم یا نگم...تنها چیزی که دو به شکم می کرد ، گ*ن*ا*هی بود که این وسط ناخواسته مرتکب شده بودم....
صدای ناله ش بلند شد:
-بسه ادامه نده!
حالا نوبت زخم من بود که سر باز کنه ؛ بغض من بود که شکست و قطره های اشک بی اختیار جاری شدند.
-اون شب یکی از دوستهای نیما یک سری قرص آورده بود که به اسم قرصهای کلوب شبانه یا شب نشینی معروف بود...کتامین بود...یه مخدر روان گردان که باعث گیجی و انجام کارهای غیر منطقی می شد..من بلافاصله شناختمش...می دونستم مدت اثرش یک تا چهارساعته...خریت بود و حماقت! خودم رو عقل کل می دونستم!...پیش خودم می گفتم اینا فقط یکی دو ساعت حالم رو خوب می کنه و بهم خوش می گذره..می گفتم من مثل بقیه نیستم حواسم جمعه..حالیمه...خر بودم...خر !...مثل خیلی از جوونهای دیگه قبول کردم...سوده هم کنارم بود...تو رفتی بودی آبی به دست و صورتت بزنی...همون اول مهمونی...نمی خواستم به سوده بدم..اما...خام اون لبهای فریبنده و اون نگاه سوزانش شدم..اینقدر با زبونِ ناز و عشوه ش گفت و گفت تا خرش شدم.....بهش دادم...قرار شد وقتی رسیدیم خونه، مصرف کنه که منم حواسم باشه خطری براش پیش نیاد..اما دور از چشم من مصرف کرد!...از حالتهاش فهمیدم مصرف کرده در حالیکه من هنوز به اون قرص دست نزده بودم...ترسیدم اوضاعش بدتر شه...که بدتر هم شد و به اصرار اون نیمای کلاش، بردیمش بخوابه....
اشکهایی که تمام پهنای صورتم را خیس کرده بود، پاک کردم اما هنوزم جاری بود. امیر به حالت سجده سرش را روی زمین سرد گذاشته بود و بی صدا زار می زد.
-اون مستی و بی خبری، اون گیجی و منگی همش تقصیر من بود...من نباید اون قرصو در اختیارش می
ذاشتم..حماقت کردم..هر گندی رو که بقیه می زنند ، ما هم به اسم اُمِّل نبودن می زنیم..منم همون گندو به زندگی سوده زدم......این..این بارِ سنگین! این درد هنوزم داره منو شکنجه می ده!...اون شب..اون شب من خودم رومقصر اون صحنه می دیدم..تصمیم گرفتم از چیزی که دیدم حرفی نزنم...درست یا غلطش رونمی دونستم ولی حداقل سهم گ*ن*ا*همو خودم عهده دار می شدم....وقتی تو رو بیرون اتاق دیدم...وقتی با اون حال دیدمت...لال شدم...دو سه نفری همون اطراف بودند..خود نیما هم بود....اما تو هیچ کسی رونمی دیدی فقط به من زل زده بودی! وقتی صدای جیغ و گریه سوده رو شنیدی ، افتادی! دو سه نفر دورت رو گرفتند..اما تو نگاهت میخ سوده بود...خودتو بهش رسوندی ولی اینبار به معنای واقعی سقوط کردی...اون شب با هزار مکافات هر سه نفرمون رو از اون گنداب بیرون کشیدم...یک هفته بعد ، سوده ناغافل از خونه مون بلند شد و رفت...تو هم غیبت زد..نه شماره ای نه ردی! هیچی!
اما..اما اصلا اصلا باورم نمی شد که تو ..که تو فکر کرده باشی من با سوده خوابیده باشم...نیما از روی دشمنی وقتی تورو با اون حالت و با اون نگاه میخ به من دید میون بچه ها شایع پرونی کرد اما هرگز تصور نمی کردم تو باور کرده باشی!
با همون وضعیت نالید:( حالا برم یقه نیما رو بگیرم؟..اونم بگه کار من نیست کار فلانیه! برم یقه فلانی رو
بگیرم؟) بعد ناگهان نعره زد طوریکه بدنم منقبض شد ..بلافاصله نگاهم به سمت ترلان چرخید..حاضرِ بی گ*ن*ا*ه این دادگاه! مچاله و جمع و جور به ما زل زده بود.
-عوضی ..عوضی!...من باور کنم؟این قصه رو باور کنم؟...خود سوده گفت که تو بهش تجاوز کردی!
تو نامردی و بی مرامی سوده شک نداشتم. اشکهامو پاک کردم . صدا مو با تک سرفه ای صاف کردم و گفتم:
(سوده با تموم دله بازیها و شیطنت هاش تورو می خواست...وگرنه چرا می بایست وقتی با نیمای خرپول
دیدمش که براش لَه لَه می زد ، زار بزنه و قسمم بده که آینده ش رو خراب نکنم و به تو حرفی نزنم...سوده آینده ش رو با تو می خواست نه با هیچ کس دیگه!....برای نجات زندگیش به هر دروغی متوسل میشد..این حرفشم عجیب نیست ، اونم تحت فشار تو!)
نگاه بارونی و بی نهایت غمگینش ، باور می خواست اما عقلش انکار می کرد.
صاف نشست و بدن سنگینش را تا کنار دیوار کشید و تکیه دادو با صدای خفه ای گفت:( من دو سر باختم...چه تو چه نیما!...)
خواستم حرفی بزنم که صدای بغض دار ترلان بلند شد:( اگه می خوای بازنده باشی، باش!..اما دوستی هومن برات برده، نه باخت!)
لبخند تلخی زد.
-من عشقم رو باختم...زنم رو ! مادر سهیلمو!
نمی تونستم حتی برای لحظه ای خودم را جای این مرد تصور کنم. کمی به سمتش کشیدم. سرش را پایین انداخت و زمزمه وار گفت:( نیما تاوان بدی هاش رو داره می ده...معتاده..داغونه..همین روزا کبدش از کارمیفته از بس الکل و مواد افیونی بسته به این بدن...دوست دخترهای جور واجورش دارن سرکیسه ش می کنن...خودش فاضلاب متحرکه، گند زدن نمی خواد ، اما تو، تو چی؟)

romangram.com | @romangram_com