#آخرین_شعله_شمع_پارت_131
کنم اما...اما اینقدر این حس پدر بودن شیرین بود که ترجیح دادم چند ماه بی خیال از هر کثافتی ، غرق این لذت بشم...پوست پوست شدم، ریز ریز ! تا فهمیدم این بچه ، بچه خودمه نه آشغالی مثل هومن کیان!
چند قدم به سمتمون برداشت.
-الان نمی خوایش!؟ باشه به فرض که نمی خوای !ولی یه روز که این دخترو خواستیش، می فهمی من چی کشیدم....نخواستم اون موقع آتیشت بزنم ..می دونی چرا؟ چون تو هنوز محبوب ترین عموی پسرمی!هنوزم چشمش به دره که عمو هومنش بیاد
می ترسیدم از ترلان فاصله بگیرم اما می دونستم امیر با تمام مشکلش یک مرد سرسخت با یک دنیا باید و نباید و هنجاره !
ترلان را روی همون کاناپه نشوندم.
-کاریش نداشته باش داره مثل بید می لرزه!
پوزخند زد.
-تو وقتی به سودۀ مست و گیج حمله می کردی، با لرزیدنش ، دلت نلرزید؟ وجدانت بیدار نشد؟اشکهاش پشیمونت نکرد!
به سمت عکس سوده رفت و انگشتهاشو با ملایمت روی صورتش کشید و با بغض ادامه داد:( آرزو می کردم هیچوقت با تو روبرو نشم...اما شد.....)
به سمتم چرخید:
-من رو پله های همون باغ نحس! تو چهارچوب همون اتاق سیاه ، تموم شدم...ذوب شدم...
-اشتباه می کنی
فریادی زد که تمام بدنم مرتعش شد:
-آشغال بی پدر! چیو اشتباه می کنم؟ اون قیافه زار و بهم ریخته تو و اون های های گریه سوده همیشه جلوی چشمامه!
قدمی به سمتش رفتم...زجر می کشید.سلول به سلول وجودش در حال متلاشی شدن بود..
-من..من...با سوده کاری نکردم
چنان به سمتم حمله کرد که تا چشم باز کردم ، دیدم روی زمین افتادم و امیر روی سینه م در حال مشت زدنه...
فرصت نمی کردم چشمهامو باز کنم...یکی پس از دیگری...فقط صدای نعره امیر و جیغهای ترلان بود که تویگوشم می پیچید . تنها دفاعی که می تونستم زیر ضربات دستش بکنم ، فشردن گردنش بود که باعث می شد ضرباتش بی جون روی سر و صورتم بشینه...در نهایت نفس کم اورد و با خر خر سعی کرد از زیر انگشتهای قوی من رها بشه ...رها کردم و کنارم روی زمین افتاد.
وقتی چشمها باز کردم...صورت اشکی و خونی ترلان وحشت زده ام کرد...معلوم بود موقع تقلا کردنش برای جدایی ما ، از گزند مشت های امیر در امان نمونده.
به زحمت نیم خیز شدم.
-ترلان!
نگاهش را پس کشید و بلند شد و چند قدم اونطرف تر روی زمین نشست.
سعی کردم بلند شم. نگاهم به امیر افتاد که تک سرفه می کرد و با چشمهای خیسش به سقف بلند سالن خیره شده بود.
-گفتی تاوان می دی، تو چه تاوانی میدی آخه نابکار؟
صداش مفهوم نبود.آروم و ضعیف. سرم را خم کردم و بی رمق گفتم:( چی؟)
بی رمق تر از من حرفش را تکرار کرد.
نشستم .جاری شدن مایع گرمی را از بینی و کنار لبم حس کردم..لعنتی نامروت مثل خرس قوی بود!
با گوشه آستینم روی صورتم مالیدم.
-تاوان اشتباهی که کردم رو دارم پس می دم...
پوزخند زد .
-نکنه تو هم ازش بچه داری؟
چشمهامو با حرص روی هم فشار دادم و سعی کردم با این مرد رنجیده که سالها خودخوری کرده بود، همدردی کنم و قرار دل نا آرومش باشم.
-من هیچوقت با سوده رابطه نداشتم
اسم سوده مثل کبریت روشن ، باروت دلش را به آنی شعله ور می کرد. با شتاب از روی زمین کنده شد و اینبار نتونست غافلگیرم کنه.
romangram.com | @romangram_com