#آخرین_شعله_شمع_پارت_130
-باشه من لاشخور! تو چی هستی؟
حوصله بازی با لغات را نداشتم تمام وجودم معطوف ترلان و بدن لرزون و اسیرش بود.
-منم لاشخور! راحت شدی؟ حالا ول کن اون دخترو!
-تا زجر کشیدنت را نبینم ولش نمی کنم...همونطور که اون شب من زجر کشیدم...باید سقوط کنی! سقوط کنی همونطور که من سقوط کردم!
-عوضی ِ نامرد! من بارها و بارها برای اون شب خودم روشماتت کردم...لعنت فرستادم...من از علاقه توبه
اون خبر نداشتم..همون شب فهمیدم...دیر بود اما کنار کشیدم ولی تو غیبت زد...بارها دنبالت گشتم ..پیدات
نکردم ...وقتی هم بعد سالها دیدمت سرحال بودی، بچه داشتی !همه چیز تموم شده بود!..
هیستیرک اما ملایم آهوی صید شده ش را نوازش می کرد.عضلات منقبض ترلان می لرزید اما
سکوت کرده بود...می خواست این بازی بی هیچ مزاحمتی با گفتگویی که تازه جریان گرفته بود تموم بشه حتی اگه به قیمت عذاب خودش بود!
-تموم شده بود؟؟ آدم ناحسابی من داشتم با اون زندگی می کردم! با زنی که با دوست نزدیکم، با دوستی که بهش اعتماد داشتم ، هرز پریده بود!
کلافه غریدم:( من هنوز دارم تاوانش رو می دم....آره من شیفتۀ اون عشوه گری ها و طنازی هاش شدم..آره ! وقتی حرف می زد رامش می شدم ، وقتی لبخند می زد مرید اون لبهای فریبنده ش می شدم..اما خیلی جوون بودم..ولی نامرد نبودم.وقتی اونشب گفتی که خواستگارش هستی عقب کشیدم......)
امیر ترلان را کاملا دربر گرفت و صورتش را به پیشونی ترلان نزدیک کرد.
رگهای بدنم جوش و خروش گرفت و قفس تنفسم تنگ شد.
-کثافت فاصله بگیر از اون!
به سمتش خیز برداشتم که فریاد زد:( اون شب که تو باهاش رابطه داشتی از من باردار بود!!! میفهمی؟بچه من تازه جوونه زده بود، حتی خودش هم نمی دونست...می تونی بفهمی؟)
خشک شدم...تمام سلولهای بدنم به سرعت یخ زد!
حتی صدای التماس ضعیف ترلان به امیر هم برایم گنگ و نامفهوم شد. جمله امیر توی سرم جولان می داد و می چرخید...اون شب که تو باهاش رابطه داشتی از من باردار بود! می فهمی؟
لبهای امیر با ولع روی پیشونی ترلان نشست.
رها کرد و با چشمانی که از هجوم اشک تار و کدر شده بودند، دوباره فریاد زد:( توی کثافت رفتی که از سوده در مقابل نیما حمایت کنی اما چیکار کردی؟ یه لقمه چرب و نرم و یه عشق آتشین و یه عالم مستی و بی خبری! )
نفسی گرفت و با ریشخند ادامه داد:( تاوان می دی؟؟ !!)
دوباره سکوت کرد و رو به نگاه اشکی ترلان با صدای ضعیفتری ادامه داد:( همینطوری اشک می ریخت!
همین نگاه معصومو داشت...موقعی که داشت قسم می خورد که گیج و مست و بی حال بوده وقتی مورد تجاوزاین نامرد قرار گرفته...چقدر کتکش زدم...چقدر تحقیرش کردم...چقدر زار زدم....)
دوباره نگاهش طوفانی شد و سرش را بیشتر به سمت ترلان خم کرد و نیمی از صورتش پشت گردن ترلان مخفی شد. به خودم اومد و با خشم توصیف نشدنی ای به سمتش حمله کردم. چنان ترلان را محکم گرفته بود که با ضربه من هر دوشون روی زمین افتادند.
گردن امیر را گرفتم و از روی ترلان بلند کردم و محکم و با ضرب به سمت دیگه سالن پرت کردم. به مجسمه برنجی بزرگی خورد و با هم سقوط کردند.
دست ترلان را گرفتم و به آغوش خودم پرتش کرد و محکم نگهش داشتم...هنوز هم می لرزید اما عجیب سکوت کرده بود.
-آروم..نمی ذارم بهت آسیبی برسونه
حتی نگاهم نمی کرد.
امیر با ناله ای که از شدت برخورد کمرش به مجسمه عایدش شده بود ، بلند شد و با لبخندی عصبی گفت:( چون دختر هرمزه اینجوری چسبیدی بهش یا چون عاشقشی!)
می فهمیدم که برای تسلای دل خودش ، اصرار داره که بگه داره عشق منو آزار می ده و منو سرنگون کنه...شایدم هم راست می گفت...شایدم دلم با همه سرسختی ش خلع سلاح شده بود!
-خیلی پستی امیر!..این دختر اگه غریبه هم بود لایق این نامردی نبود!
قهقهه زد! ترسناک! ترلان جمع شد!
-تو احتیاج به درمون داری!
روی زانو خم شد و بعد لحظه ای ساکت شد و وقتی راست ایستاد نگاهش اینقدر غمگین و داغون بود که دلم سوخت!
-تو نمی فهمی پدر بودن چقدر لذت بخشه!اینقدر لذت بخش که وقتی ادعا کرد از من حامله ست سر از پا نمی شناختم...بچه می تونست از من باشه یا از تو!...می تونستم تو همین دوران باداری برای تشخیص هویت اقدام
romangram.com | @romangram_com