#آخرین_شعله_شمع_پارت_129

-من اینقدر بنجل و بی ارزش نیستم که شما دو تا به اصطلاح مرد، دارید سر احساساتم گرو کشی می کنید.
صداش ضعیف بود اما رسا و محکم!
ایستاد. تعادلش بهم خورد و دوباره نشست..اما باز هم ایستاد.
-شما ، جناب کامروا مطمئن باشید اگه به حس پدریتون اعتقاد نداشتم پامو از این در که بیرون می گذاشتم ازتون
شکایت می کردم اما حیف ، حیف از پسر رنجیده ای مثل سهیل! اما شما جناب کیان! اینقدر ها که شما فکر می کنید آرزوی آدمی مثل شما رو ندارم..منم هلاک شما نیستم...اینو به خودتون و مادر محترمون هم حالی کنید! پام هم از این در بره بیرون از زندگی شما جدا میشیم...من ،بابام و توکا...هیچ کسی هم نمی تونه هیچ غلطی بکنه!
و روی همون کاناپه فرود اومد!
به سمتش خیز برداشتم که امیر مچ دستم را اسیر کرد.
-بهوشه! نترس
و با صدای بلندتری صداش کرد.
چشمهای ترلان باز شد و با همون نگاه خالی به ما زل زد.
-از هر دوی شما بدم میاد...بوی کثافت گذشته تون تا امروز هم شنیده میشه!
و سرش را به پشتی مبل تکیه داد و به سقف خیره شد.
با تکون شدیدی دستم را از میون انگشتهای امیر رها کردم و مقابلش ایستادم و از میون دندونهای بهم فشرده غریدم:
-لعنتی! حرف بزن ببینم این چه گندیه که تا الان وبال کردن ما شده؟
نگاه امیر به سمت دیوار کناری چرخید.
-سوده!
به تصویر بزرگ سوده نگاه کردم و با غیظ گفتم:( لعنتی تو که از اون جدا شدی رفت! تو که خلاص کردی خودتو ! پس الان دردت چیه که هنوز تو گردابش داری دست و پا می زنی؟)
ناغافل چنان مشت محکمی توی صورتم کوبید که بدنم کج شد و چند قدم تلو تلو خوردم و نهایت روی زمین افتادم. هنوز گیج درد بودم که بالای سرم ظاهر شد.
-بسه...بسه توروخدا...
صدای جیغ ترلان بود و همزمان حضورش را کنار امیر حس کردم.
-بسه..دکتر کامروا...بسه..
-تو بشین دختر!
جیغ زد...
-عوضی!...منو اوردی وسط بازیتون که چی؟ داری از اون انتقام می گیری یا من؟
سعی کردم از اون موضع ضعف بلند بشم که با لگدی ، دوباره پرتم کرد و همزمان شال ترلان را میون
انگشتهاش پیچید و به سمت خودش کشید و با صدایی بی نهایت خشن اما خفه، گفت:( از هر دو تون! از تو به جرم زن بودنت! به جرم جذابیت و طناز بودنت! از اون نامرد به جرم نامردی کردنش، به جرم خ*ی*ا*ن*ت
کردنش! به جرم زندگی آروم و مرفهی که برای خودش ساخته بی خبر از اینکه به خاطر نامردی اون ،دوست نزدیکش سالهاست داره دست و پا می زنه!)
بلند شدم و در حالیکه دستم روی گونه ملتهبم بود به سمتش رفتم.
-ولش کن بی غیرت! این دختر ، دختر هرمز ه ها! همون که مدام از مردونگی اون و امثالش دم می زدی! نکنه اونها هم شعار بود و دروغ!
شال ترلان را رها کرد و دستش را دورش انداخت و به سمت خودش کشوند.
-بگو که دیوونه میشی وقتی می بینی این دختر داره میون بازوهای یه مرد می لرزه!
عصبی پوزخند زدم.
-یه مرد؟؟..تو یه لاشخوری!
بلند خندید...

romangram.com | @romangram_com