#آخرین_شعله_شمع_پارت_128
صدای لرزون و خفه ترلان موجی از آرامش به بدنم تزریق کرد.
پاهام قوت کرد و دلم قرص شد و با قدم بلندی به وسط سالن رفتم.
-قشنگه؟
نگاه خونسرد امیر به سمت ترلان چرخید و دوباره به طرف من برگشت.
-ویلات قشنگه ...درست مثل دوستی دروغینت!
صدای رسا و بی خط و خشش میون سالن نسبتا خالی پیچید:
-دوستی من دروغ نبود اما بی حاشیه هم نبود.
قدم بلند دیگه ای برداشتم و کمی نزدیکتر ایستادم.
-حاشیه یا بازی؟
چرا بلند نمی شد؟ چرا فاصله نمی گرفت از اون وجود لرزون؟ چرا روبروم قد علم نمی کرد؟ چرا شمشیر از رو بسته اش را مخفی می کرد؟
-بیا سینه به سینه م وایسا و مردونه بگو دردت چیه که با نامردی، دخترِ مردی مثل هرمز را ابزار تسویه حسابت کردی!
پوزخند زد و سرش را به گونه ترلان نزدیک کرد...
به سرعت خودم را بهش رسوندم و با غیظ یقه پیراهنش را چنگ زدم و بلندش کردم.
مقاومتی نکرد فقط پوزخند زد.
-چته تو؟ دکتر مملکتی مثلا؟...قسم خورده ای مثلا؟
سرش به سمت ترلان چرخید. نگاهم با نگاهش همسو شد. صورت ترلان خیس بود.
-نترس دختر جون...تماشای یه دوئل لذت بخشه!
ترلان مستاصل سرش را خم کرد و میون دستهاش گرفت .
با حفظ همون پوزخند گفت:(رگ گردنت نزنه بالا!...)
نگاهم طوفانی بود، دستم مثل فولاد شکل گرفته ، محکم به دور یقه امیر تنیده شده بود، اما نمی فهمیدم چرا دلم هنوز نسبت به این مرد ، گرم بود..شاید از خوش باوری بود! شاید از بهت!
اما هنوز تمام وجودم یکدست و متحد برای دفاع از دوست دوران گذشته ام و نامرد این روزهایم تقلا می کردند!
-چه مرگته؟ دردت چی بوده اینهمه سال که خفه خون گرفتی!
با ضربه محکمی که به قفسه سینه م زد ، دستم رها شد و فاصله گرفتم.
-دردم؟..دردم نامردی ِ یه دوسته!
رگ گردنم حجم گرفت و با صدای خش داری فریاد زدم:( لامصب ! حرف بزن ببینم چیکار کردم که دختر
مردموــ دختر هرمزو ـــ دزدیدی اوردی اینجا؟ می دونی اگه ازت شکایت کنه بدبخت دو عالم میشی! جواز
طبابتت را باطل می کنند! می دونی جرم آدم ربایی چقدر سنگینه؟)
لبخند زد:
-خونسرد باش!..ترلان از من شکایت نمی کنه...
با استفهام به ترلان که همچنان سرش خم بود و بعد به امیر نگاه کردم.
- فکر کن عاشق از معشوقش شکایت کنه، میشه؟
اینبار من پوزخند زدم...تا ته حرفش را خوندم.
-ببین امیر اگه فکر کردی با این حرفها می تونی منو تحریک کنی ، کور خوندی! قبل از اینکه چهره واقعیت رو ببینم اگه ترلان عاشقت می شد ، تشویقش هم می کردم اما حالا فقط و فقط به خاطر انسانیته که نمی خوام بهش نزدیک بشی و لا غیر!
سر ترلان بالا اومد. نگاهم کرد. دلم ریخت. نگاهش خالی بود، خالی!
romangram.com | @romangram_com