#آخرین_شعله_شمع_پارت_125
با وجود گودی دور چشمهاش و صورت استخونی ش، هنوز هم زیبا بود...خیلی زیبا تر از یک زن چهل ساله!
گوشه ای از کاناپه کوتاه و پهن انتهای سالن نشسته بودم و لحظه ای از زن مقابلم چشم بر نمی داشتم.
-بخور جون بگیری
از صدای امیر جا خوردم .
با یک فنجون پهن و دهن گشاد کنارم نشسته بود.
بدون اینکه بدونم محتویاتش چیه، سری به نفی تکون دادم و زیر لب گفتم:( نه..)
اصرار نکرد وفنجون را روی میز کناری گذاشت. به پشتی کاناپه تکیه داد و دستش را روی لبه تکیه گاهش
گذاشت.از حس گرمای دستش که پشت گردنم با فاصله قرار گرفته بود ، حالم بد شد و خواستم بلند شم که مثل همیشه جسورانه و رک گفت:( به گرمای تن غریبه ها عادت نداری، باشه! اما به گرمای من عادت کن!)
بلافاصله دستش را دور شونه هام انداخت و محکم فشار داد.
باید بلند می شدم و دستش را پس می زدم اما از ترس اینکه به بدتر از اینها کشیده نشم، لب برچیدم و سکوت
کردم...تمام یک ساعت گذشته را در سکوت گذرونده بودیم. من روی همین کاناپه و اون پشت پنجره!
-می بینی چقدر خوشگله؟
نگاهم هنوز به همون تصویر بود...همون عکسی که تمام پهنای دیوار مقابلم را پوشانده بود...زندۀ زنده!
-اینجا حدودا سی و هفت هشت ساله ست!
-خیلی زیباست ..واقعا...
منو به سمت خودش کشید و سرش را به سمت سرم خم کرد .تمام بزاق دهانم ، یکجا خشک شد و صورتم از التهاب اینهمه نزدیکی ، سوخت!
-زیبایی زیاد هم برای زنها دردسره! به عنوان یک پدر اگه دختر داشتم دلم می خواست معمولی بود..نه زشت ونه خیلی زیبا.
سعی کردم به جای اولم برگردم اما بی اعمال هیچ قدرت ِ افزونتری ، مقاومت می کرد.
-بذار هومن بیاد و صمیمیت مارو ببینه!
سرم را به زحمت کمی عقب تر گرفتم و با التماس گفتم:( توروخدا دست از این بازی بردارید، اگه..اگه من تمام یک ساعت گذشته را اینطور آروم و مطیع اینجا نشستم ، فقط به خاطر باور و اعتقادیه که به درستی شما دارم...توروخدا...)
چنان با غیظ به سمتم چرخید و چنان با خشونت چونه و گونه هایم را میون انگشتهای یک دست فشرد که بی اختیار لبهایم برای گریه بی امونی جمع شد.
-بسه..بسه...دست از خر کردن من بردار! اگه تو اینجا ساکت و مطیع نشستی برای اینه که می دونی قدرت هیچ حرکتی را نداری، بلندشو برو جیغ بزن ببین اصلا تو این برهوت کسی صداتو می شنوه، برو به پلیس زنگ بزن ببین اصلا گوشیت سالمه که بخوای زنگ بزنی ، برو یه تلفن تو این خراب شده پیدا کن ببین هست که بتونی به کسی زنگ بزنی! هان؟؟ تو اینجایی چون من خواستم...من نه آدم درستی ام و نه نادرست! یه آدم معمولی ام مثل همه با یه گذشته عذاب آور که داره روحم رو می خوره!
با شتاب و ضرب چونه م را رها کرد و منو به عقب پرت کرد.
سرم به پشتی کاناپه خورد و به بهانه همون ضربه خفیف، به خودم مجوز گریه کردن دادم.
-با گوشیم چیکار کردی ؟ سالم بود که!
-تو ساده ای یا منو خر فرض کردی! تو خواستی زنگ بزنی و من گذاشتم...به بهونه آنتن ندادن ازت گرفتم، یادته که الحمد...؟ همون موقع دور از چشمت تمام مخلفاتش را درآوردم..
رنگم پرید! از سادگی و خریت خودم ! از فرزی این مرد!
اشکم شدت گرفت.
دوباره روم خم شد و با خشم غیر عادی و غیر منتظره ای ، گفت:( گریه نکن!..اشک بی اشک!...هومن داره میاد...باید ما دوتا رو سرِ کیف ببینه...تو راضی، من راضی! خیلی مهربونتر از چیزی که ممکنه حتی به ذهنش برسه!)
دیگه این شوخی بردار نبود!...سکوتش ، سکوت قبل از طوفان بود.تا حالا هم بیش از حد خوش بین بودم! باید فاصله می گرفتم . من ابزار انتقام اون نبودم...نمی ذاشتم از من استفاده کنه!
با شتاب خودم را از روی مبل کندم و دستهایی که به واسطه غافلگیری، با تاخیر برای گرفتنم ، دراز شده بود، بی نتیجه روی هوا خشک شد.
-وایسا ترلان من کاری باهات ندارم...نترس!
ایستادم..فقط برای سنجیدن موقعیتم...دشمن هنوز روی همون کاناپه بود...بی خیال تر از من!..
من با یک شال درهم و مانتوی اویزون ! بدون کفش، وسط یکم سالن بزرگ و سرد ، روی سنگفرشهای
romangram.com | @romangram_com