#آخرین_شعله_شمع_پارت_124

صدای ضربان قلبم به قدری اوج گرفته بود که میترسیدم دست دلم رو بشه و عمو، نگفتۀ ترسناکم را بشنوه!
-مطمئنی حالت خوبه؟
این مرد بی مثال ، همنشین روز و شبهای قرار و بی قراری ام بود، مگه می شد نفهمه؟ مگه می شد لرزش صدام را حس نکرده باشه؟ مگه می شد؟
-آره ..یکم با هم حرفمون شد...
با تردید پرسید:( ناراحتش کردی؟)
-نه..نه...یعنی می خواست امشبم پیش توکا بمونه، من نذاشتم آخه فردا صبح مرخصه اون وروجک!..
-واقعا؟ فقط همین؟
حس چَندم داشت که از کیلومترها فاصله ، تار و پود وجودم را کنکاش می کرد و نگاه لرزون دروغم را رصد می کرد؟؟
-باور کنید...می دونید که چقدر لجباز و یکدنده ست!...خودمو ریز ریز کردم تا موفق بشم و نذارم بمونه...
-باشه....پس زودتر بیاید خونه!...در ضمن اینقدر این دل نازک دختر بابا رو نلرزون...دفعه بعد به هر بهانه ای که باشه، قیمه قورمت می کنم! افتاد آقا قلدره؟
لبخند زدم...به این لبخند مثل اکسیژن خالص نیاز داشتم.
-چشم
و گوشی را قطع کردم.
ماشین را روشن کردم و به راه افتادم...سردرد بدی داشتم...درست مثل همون سردردی که تو اون مهمونی خانمان برانداز نیما تجربه کرده بودم...دست چپم رو پیشونیم بود و سعی می کردم با ماشاژ پی در پی کمی از دردش بکاهم.
نگاهم به روبرو و ذهنم توویلای نا شناختۀ امیر بود...یعنی الان ترلان سالم بود؟ یعنی امکان داشت امیر به ترلان...نه نه...محال بود....
شاید بهتر بود به پلیس زنگ بزنم...امیر تا اینجای ماجرا کم کاری نکرده بود، منو بیهوش کرده بود اون هم بهمدت چند ساعت!..بعد هم ترلان را با خودش برده بود ؛ به اجبار!
نه..هنوز زود بود برای قضاوت...برای تصمیم گیری، امیر درد داشت اما مریض نبود! اما چرا؟...
ناخوداگاهم از پذیرش نامردی امیر امتناع می کرد و این غم انگیز ترین خود درگیری اجباری ام بود!!لعنت...
گوشی را از روی داشبورد چنگ زدم و با قلبی که از شدت نگرانی توی حلقم می کوبید ، شماره امیر را گرفتم.
با اولین بوق گوشی را برداشت...
-سلام...بهتری؟
اینهمه خونسردی، اینهمه وقار ته نشین شده ، تو همین دو کلمه، قلبم را به تکاپوی بیشتر انداخت...یک چیزی شده بود! این خونسردی غیر عادی بود!
انگار بزرگترین گردوی به عمل اومده، توی گلوم بود که به زحمت به پایین فرستادمش و با صدای گرفته ای
گفتم:(ترلان؟)
-خوبه...یعنی فکر کن که خوبه وگرنه خیلی اذیت میشی
زور زدم و نالیدم:( این چه بازی ایه؟)
-بازی منچ...دارم خونه هامو پر می کنم...مواظب باش که تاس بعدی که بریزم ، شیشه!
نمی تونستم حواسم را روی رانندگی متمرکز کنم ، با سرعت به شونه خیابون کشیدم و ایستادم.
نیرومو جمع کردم و داد زدم:( لعنتیِ نامرد!..با اون دختر چیکار کردی؟)
-هنوز هیچی! منتظر توام...بیا به آدرسی که برات می فرستم...
و تماس را قطع کرد...حسم می گفت هنوز مشکلی پیش نیومده..اما...
صفحه گوشیم لرزید...آدرس بود...بدون اینکه حتی لحظه ای فکر محتاطانه ای به پسرم بزنه و منطقی فکرکنم، پدال گاز را فشار دادم و راهی شدم....اوضاع هر چی بود، بود! مهم نبود ..مهم لحظه ای بود که مجبور بودم تو چشمهای عمو هرمز نگاه کنم و دست دخترش را سالم توی دستهاش بگذارم.
********
ترلان

romangram.com | @romangram_com