#آخرین_شعله_شمع_پارت_126

صیقلی و کرم رنگ سالن ایستاده بودم...در ورودی به فاصله چند متری ام ، سه قفله شده بود...پنجره های قدی اطراف سالن همه پشت پرده های ضخیم سورمه ای رنگی محصور بودند...به نظر نمی رسید از هیچ کدوم از این راه ها ، موفق به فرار بشم..فقط می بایست خودم را دور نگه می داشتم..دور...به سرعت به سمت پله های مارپیچی گوشه سالن دویدم .پله هایی که مطمئنا به اتاقهای امن تری ختم می شد.
-اون جوراب مزاحمو در بیار که لیز نخوری خانوم مهندس!
ایستادم...راست می گفت...نفس نفس زنون به سمتش چرخیدم..با خیالی آسوده و لبخندی به پهنای صورت جذاب و خوش تراشش نگاهم می کرد..
-لعنتی!
-چیزی گفتی؟
-منو بازی نده آقای دکتر!
بلند شد...چنان ترسیدم که بی توجه به اخطارش به سمت پله ها خیز برداشتم ......
-ترلان !
صدای فریادش همراه با بدن سنگینم روی سنگفرشها فرود اومد!
چنان با شونه روی زمین افتاده بودم که تا چند ثانیه نمی تونستم حتی بدنم را به سمت مقابل بچرخونم..
گرمای دستش که روی بازوهام نشست، با وحشت خودم را به سمت دیگه ای چرخوندم تا کمی فاصله بگیرم.
- آروم...گفتم که آسیبی بهت نمی رسونم...ولی انگارخودت نیت داری یه بلایی سر خودت بیاری!
بازوم را محکم تر گرفت و آروم بلندم کرد.
-چیزی نیست..ولم کنید
-هیس!
حالم را نمی فهمیدم . مثل یک کودک زمین خورده دنبال دست نوازش و آغوشی گرم بودم و مثل یک شکار به دام افتاده ، در تقلای رهایی از صیاد بودم.
-سرت که نخورد زمین؟
سعی کردم بازوم را از میون دستش خارج کنم که با غیظ گفت:( چته شما؟..چی شد یکهو؟...مثلا داری فرار می کنی؟ قراره بری طبقه بالا خودت را پرت کنی پایین؟...نکنه فکر کرد ی این ویلای دو طبقه پله فرار داره که دنبا لش تو طبقه دوم می گردی؟ !! نه خانوم نداره! همه سواد مهندسی ندارند!)
با خشونت تکونم داد و کشون کشون به سمت همون کاناپه برد و نشوندم.
-بشین همینجا و تکون نخور...دفعه بعدی که فکرهای لوس و بچه گونه به سرت بزنه ، منم به اندازه خودت بچه میشم و ممکنه همه چیز رو خراب کنم...اول از همه آینده تو...
-این ویلای کوفتیتون اتاق نداره که من بتونم درش رو سه قفله کنم .و خیالم از بابت بازگشت احتمالی بچگی تون راحت باشه؟
لبخند زد! لعنتی اینقدر جذاب لبخند می زد که برای لحظه ای همه چیز فراموش می شد.
چطور سوده این مرد را پس زده بود؟؟
-خوشم میاد در همه حال اون زبون بانمکت کار می کنه!
-خوشم میاد به روی خودتون نمیارید که رسما آدم ربایی کَ...
با سرعت انگشتهاش روی لبم فرود اومد و به سختی فشار داد...نگاهش به ثانیه ای طوفانی شد و ابروهای منظمش بهم تنیده شد.
-دیگه این کلمه را تکرار نکن! دارم سعی می کنم آروم باشم...با حرفهات بهمم نریز! بذار این قضیه ختم به خیر بشه!...بذار نتیجۀ این تصمیم ناگهانی ، ناگهانی از آب درنیاد...
چشمهام ازشدت ترس خیس شده بود. دستش را آروم کنار کشید و با نفس بریده ادامه داد:( بذار بفهمم چی به روزم اومده! بذار بعد از امشب ، قرار بگیرم!)
راست و دست به کمر ایستاد و با نگاه غمگینش به دیوار روبرو خیره شد.
-هومن راست می گفت!بلا بود...شیطون بود...از خوشگلیش سوء استفاده می کرد ، به همه چراغ سبز نشون می داد ..حتی به اون نیمای پست فطرت! حتی به اون رفیق شفیقم هومن!
به سمتم چرخید و ادامه داد:( اما هرز نبود!...یعنی..یعنی، نمی دونم...) کلافه دستی میون موهاش کشید و روی زمین نشست.
دل سوختن داشت یا همدردی؟
قرار می خواست یا فرار؟
صدای گوشیش بلند شد و با تعلل دکمه کال را زد.

romangram.com | @romangram_com