#آخرین_شعله_شمع_پارت_122
صدام لرزید...مثل دلم...ترسیدم..از حضور غریبانه مرد تنهای کنارم وسط باغچه تاریک ویلایی پرت ترسیدم
-می خوام یک زنگ بزنم...
-به کی؟ هومن؟
-نه...به خونه مون..به بابام...
-بزن...به هرکی می خوای زنگ بزن..
هنوز داشتم به صورت درهمش نگاه می کردم که نگاهم را شکار کرد.
-نکنه واقعا فکر کردی من آدم ربا هستم؟!! نه عزیز من، من فقط یه..یه...ادم خسته و داغونم...یک دوست می خواستم یک همراه...
پشت دستش را روی گونه م کشید و ادامه داد:( که پیدا کردم...یک گوهر کم یاب...که شبم را صبح کنم!)
تکونی خوردم ...دستش از صورتم فاصله گرفت اما نگاهش هنوز روی زوایای صورتم می چرخید.
**********
هومن
تمام سطح کمرم سِر شده بود...با چشمهایی که از شدت درد سر بهم می فشردم ، تنه شیبدارم را از گودی مبل پهن کتابخونه بلند کردم.. چند ثانیه ای بیشتر طول نکشید تا ماجرا را تمام و کمال به یاد بیارم.
سیلاب وحشت ، خونه به خونۀ وجودم را احاطه کرد.غرق شدن روحم را میون اون همه هراس و دلهره حسکردم؛ به زحمت راه تنفسم را باز نگه داشته بودم تا زیر این آوار بیم و بی خبری خفه نشم!..
امیر آدم بود..دوستم بود..یا حداقل به اندازه یک پزشک وجدان داشت ..محال بود به ترلان آسیبی
برسونه..محال!
اگه تمام بود و نبودش ، مثل دوستی ش ، تظاهر بود چی!!..اگه دختر عمو هرمز را لگد مال می کرد چی؟ اگه روح و جسمش را می درید چی؟...نه ..نه اون هر چی و هر کی که بود آدم بود...
با دستهایی که می لرزید ، هراسون از میون جیبم گوشی را بیرون کشیدم...ساعت نه شب بود و من ...به ضرب بلند شدم اما سرگیجه تعادلم را بهم زد و آویزون لبه میز شدم...
-لعنت!...
از همونجا فریاد زدم و امیر را صدا کردم..چند بار پشت سر هم...و همزمان خودم را به در رسوندم و فریاد
زنون ، باشتاب بازش کردم که تنه پهن خاتون به شکمم برخورد کرد.
-حالتون خوبه؟ چی شده پسرم؟
نگاه دریده ام از بالای شونه های گوشتی ش به اطراف می چرخید.
-امیر کو؟ ترلان؟
با صدایی که می لرزید گفت:( خانوم مهندس که رفتند...آقای دکتر هم شب نمیان خونه...) نگاهم به چشمان بی گ*ن*ا*ه و صادقش نشست.
-مهندس کجا رفته؟
-من نبودم ..خرید بودم اومدم هیچ کسی نبود...آقا گفتند شما تو کتابخونه خوابیدید . بیدار شدید باهاشون تماس بگیرید...
دلم ریخت...واضح بود که ترلان را با خودش برده بود..امیر! آخ امیر! رفیق نامرد!.کدوم جهنمی این دختر را برده بود!!؟
-کدوم گوریه؟
خاتون متعجب از نگاه و رفتارم ، گفت:( بخدا نگفتند...شاید به سهیل گفته باشند...)
هنوز حرفش تموم نشده بود که سهیل هراسون به سمتم دوید.
-عمو ..عمو جون چی شده؟ برای بابا امیرم اتفاقی افتاده؟
معصومیت چشمهای نگرونش ، آتشم را مهار کرد.. قرار نبود میون لجنزار بزرگترها ، ترس و وحشت را تجربه کنه.هنوز خیلی معصوم بود برای اینجور بزرگی ها! خم شدم و ب*و*سه ای به سرش زدم.
گلوی خشکم را به زحمتِ ته موندۀ بزاق باقی از ترس و وحشتم ، تر کردم و دستم را روی شونه های مردونه اما باریکش گذاشتم.
-نه عموجون...خواب بودم ..خواب بد دیدم..داشتم تو خواب حرف می زدم ..خاتون بیدارم کرد می گفت داشتم داد می زدم...ترسیدی؟ ببخش عمو...
romangram.com | @romangram_com