#آخرین_شعله_شمع_پارت_121
مگه می شد از روی خرده شیشه های گذشته عبور کرد و فریادِ دردش را شماتت کرد! مگه میشد سکوت سنگین و دردناکش را روی سینه ش دید و قضاوت کرد!
-وقتی اینطور معصومانه نگاهم می کنی ناخوداگاه چهره سوده به نظرم می رسه...همینقدر معصوم بود البته به ظاهر!
فرمون را با تمام قدرتش فشار داد...از روی آستینش هم می تونستم حجیم شدن رگهای ساعدش را ببینم.
-وقتی رسیدم صورت خیس از عرق و چهره برافروخته هومن شوکه م کرد...یقه لباسش پاره و پیراهنش
نامرتب بود..لبهاش می لرزید و از نگاه کردن به من پرهیز می کرد...از در اتاق فاصله گرفت و به سمتم
اومد...به قدری حالم خراب بود که فقط یک در می دیدم و یک مرد بهم ریخته و زنی که صدای گریه ش قطعنمی شد....از اطرافم هیچی نمی دیدم و هیچ درکی نداشتم اینکه کی هست و کی نیست..فقط هومن و صدای گریه سوده!!
پوست انداختم تا خودم را به چهارچوب در برسونم و سوده رو یک نظر ببینم...روی تخت مچاله شده بود و
ملافه رو نامرتب دور بازوهای عریانش پیچیده بود...موهای مرتبش ، بهم ریخته و آشفته بود..صورتش زیرشُره ته مونده آرایشش کثیف و سیاه شده بود اما باعث نمی شد رد قرمزی ها و خراش ها روی پوست سر وصورتشو نبینم...فرو ریختم...تموم شدم...هیچ کس نفهمید چی به روزم اومد...تا مدتها که گم و گور بودم چند ماه بعد وقتی خودمو پیدا کردم، اونم پیدا کردم یک شکم برامده و ادعای جدید!...می گفت من پدر بچه ش هستم...این همون دردی بود که باعث شد بعد از اون غیبت چندماهه باز هم سکوت کنم...سکوت...چون هیچ کسی نمی دونست که درست سه روز پیشتر از این تولد کذایی با یک صیغه چند ساعته ،........
دوباره سکوت کرد....من هم میل عجیبی به نشنیدن داشتم...درد داشت...زن بودن و زنانگی درد داشت !مادرشدن از اون بدتر بود..مادر باشی و بی پناه، مادر باشی و بی آشیون، مادر باشی و هراسون! همگی درد بود...
-عقدش کردم...از ترس اینکه مهر بی غیرتی به پیشونیم بخوره عقدش کردم...عقدم بود و حلالم؛ اما حروم!
عاشقش بودم ؛ اما نبودم...مثل یک زندانبان و زندانی شب و روزمونو گذروندیم ..هر دو به اجبار..من به اجباردلم و اون به اجبار بچه ش..پدر بودن رو باور داشتم..پدرم تنگدست بود اما قهرمان بی نیاز زندگیم بود...پدرشدن برام عین افتخار بود..یکی مثل پدرم... بچه به دنیا اومد...برای باور کردن حقیقت حرفهاش ، برای اینکه حقانیت نگاه معصوم بچه م رو باور کنم، راه افتادم...مراحل قانونی زیادی داشت اما نتیجه همه ش همون تست معروف تشخیص هویت بود و اثبات پدری من!...انتقالی گرفتم از همه بریدم..همه چیزو رها کردم غیر ازاسمم و درسم...ولی اون درسش را به اجبار من رها کرد...رفتیم شهرستان...دوره عمومی که تموم شد ، برگشتیم...زندگیمون دور از چشم آشنا و دوست رو روال عادی افتاده بود اما سرخوردگی این تصمیم با من بود....اینکه تن بی غیرتم هنوز هم خاطر خواه اون بود...سرخوردگی تصمیم، وقتی به سهیلم نگاه میکردم...سرخوردگی ترک تحصیل سوده وقتی منو دکتر صدا می زدند و اونو به تبعیت عنوانم، خانوم دکتر!
من مونده بودم و وحشت رودر رو شدن با گذشته ، من مونده بودم و یک خلق عصبی تند، من مونده بودم ودوراهی ترک حرفه....به همون دوره عمومی اکتفا کردم و زدم به کف بازار...از پادویی و شاگردی ، تو اون سن وسال و نهایت سرمایه داری....قسمت بود یا عرضه، بار هفت پشتم رو در عرض کمتر از چهارسال بستم...بعد از مدتها خیلی اتفاقی با هومن روبرو شدم...سهیل مریض شده و بستری بود..تو بیمارستان باهم روبرو شدیم...هرگز نگذاشتم از روند کارم سر دربیاره به خیالش یک درجه دار نظامی بودم و کارمند پزشکی قانونی...پرونده تورو هم از میون رفیق رفقا کشیدم بیرون...هومن تنها کسی بود که آرزو داشتم هیچوقت نبینمش....چون تنها کسی بود که لنگیدن سوده را بهم هشدار داده بود...و البته تنها کسی نبود که همراه فتنههای زنونه سوده سوخته بود ....اما هر چی بود اون آتیش بود و سوده پنبه، اون خائن بود و من سراسر غیرت!
می ترسیدم بلایی سرش بیارم....تنها چیزی که باعث شده بود ازش بگذرم هفت خطی خود سوده بود و شوکه شدنم بعد از اون تولد! و از همه مهمتر سهیل! نمی خواستم محصول یک زندگی تکه پاره باشه...مادری با اون افسونگری و پدری قاتل!..گنداب گذشته رو رها کردم و سرپوش فولادی روش بستم ..گذشتم و گذاشتم زمان هم بگذره...سوده هر چی بود دیگه مال من بود و بس! هیچ کس حتی هومن هم نمی دونست که زن زندگی من همون سوده ست....
نفسی گرفت....سنگین و بلند....دونه های درشت عرق زیر نور ماشینهای گذری برق می زد...
نگاهش به سمتم چرخید...حجم دردی که می کشید از میون تلولو چشمهاش هویدا بود.
-متاسفم ترلان
چقدر این ترلان گفتنش بهم آرامش می داد...شاید چون حقیقی بود..چون خودش بود..
-بابت تمام اتفاقایی که از سر گذروندید...واقعا ناراحت شدم
نفس سرگردونش را با صدا به بیرون هدایت کرد.
-حتی این دم و بازدم هم ، راهشونو گم کردند چه برسه به من سراپا خطاکار
تمام وجودم به جستجوی کلمات دلگرم کننده ای بود که هم مرد مقابلم را آروم کنه هم به دل لرزونم تسکینی بده، اما ناموفق وبی نتیجه سکوت کردم.
-اوایل دل به دلم داده بودم و با پتوی ضخیمی که روی چشمهام کشیده بودم ، خودم را به عشق اون فریب می دادم...بعدترها کاسه محبتم خالی شد...دیگه سوده را به خاطر سهیل تحمل می کردم...دست از پا خطا نمی کرد اما زن زندگی من نبود...دیگه عشقی در کار نبود..همه چیز بهم ریخته بود رفتارهامون، احساساتمون و از همه مهتر روح وروان اون...کسی که این وسط بیشتر از همه زجر می کشید سهیل بود...باید این زجرو تموم میکردم...قرار جدایی گذاشتم...چهارسال پیش...سرو کله هومن هم دوباره تو زندگیم باز شده بود ...یکبار که به یک سفر کاری رفته بودم متوجه شدم سه روزه که سوده خونه را ترک کرده...فردای همون روز با هومن یک قرار دوستانه داشتیم...همیشه قرارهامونو تو همون کافی شاپ میدون آرژانتین می گذاشتیم...پکر بود داغون بود ،سمج شدم..می ترسید از گفتن حرفهاش اما وقتی شروع کرد این من بودم که پس افتادم..با من ومن گفت:( امروز حالم خیلی گرفته ست...یک مورد وخیم تو اورژانس داشتیم..دوست پسرش آورده بودش ظاهرا...ترسیده بوده و فرار کرده بود... وقتی رفتم بالای سرش شوکه شدم...اوردوز کرده بود...به زحمت نجاتش دادیم..اگه من نشناخته بودمش الان بی نام و نشون تو آی سی یو افتاده بود...می دونی کی بود؟ سوده زاهد..باورت میشه بعد اینهمه سال دوباره باهاش روبرو شدم...) پس افتادم...رنگم که پرید، لبم که لرزید ، صدای مرتعشم که قطع شد،
با بهت پرسید:( تو هنوز عاشق اون دختره ای؟؟؟ بعد این همه سال؟؟) می خواستم هوار بکشم اما فقط نالیدم:( اون زنمه..مادر بچمه!)
لبهاشو به دندون گرفت و با بغض ادامه داد:( یکبار دیگه فرو ریختم....دوست پسرش! اعتیادش!...به چند ماه نکشید که جدا شدیم....تمومش کردم ..اما فقط یک خیال خام بود...با وجود سهیل هیچوقت این زن
تمومی نداشت و نداره ! به همه گفتم فرستادمش خارج برای تحصیل و بعد کم کم گفتم جدا شدیم..حتی سهیل همفکر می کنه خارج از کشوره..هر روز دارم به سهیلِ بهونه گیر وعده درست شدن کارهاش را میدم و اینکه می برمش پیش مادرش...اما کدوم مادر؟؟)
بغضش را فرو داد اما بغض من سر ریز شد...اینهمه غصه ! اینهمه نگفته!..اینهمه تنهایی!
من کجای قصه ش بودم؟
هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست.... ببار ابر بهاری، ببار... کافی نیست
صدای تیک تیک راهنما زدنش ، حواسم را جمع کرد. وارد یک فرعی شدیم بیشتر شبیه کوچه باغ بود تا کوچه و خیابون.
-اینجا کجاست؟
-نترس..گفتم که جات امنه...
-باور نمی کنم
تیز و نامهربون نگاهم کرد. اما چیزی نگفت.
پشت یک در بزرگ ایستاد و با ریموت بازش کرد.
romangram.com | @romangram_com