#آخرین_شعله_شمع_پارت_120

-بنده خدا نصف دانشگاه خواستگارشن و به یک چهارمشون هم جواب بله داده...
قاطی کردم...بهم ریختم و با تمام قدرتم به دیوار کوبیدمش.
-مستی، چرند می گی !
-نه از خودش بپرس! ببین تورو ترجیح می ده یا نیما رو؟
باورهام مثل کوه یخی در حال آب شدن بود و داشتم میون آبها غوطه ور می شدم و دست و پا می زدم!
هفته قبلش توی دانشگاه ازش خواستگاری کرده بودم ؛ از علاقه م گفته بودم و اون هم پَر به پَرم داده بود و از عشق و علاقه ش گفته بود!..
-تهمته!
-امیر جون برادر من همین دیشب...
چنان رنگم عوض شد که نگاه ترسیده ش ، لرزون شد و با من ومن گفت:(آ...آروم)
از میون فکم که از شدت انقباض درد گرفته بود گفتم:( دیشب چی؟)
-دیشب..هیچی...سوده ...یعنی دیشب دیر اومد خونه...مامان اینا خواب بودند...از در پشتی اومد...از پنجره ماشین نیما رو دیدم..
رها شد..تک تک عضلاتم رها شد..روی زانو افتادم...مطمئن بودم که اینقدر مسته که داره راست میگه!
-بلند شو..بلند شو بریم تو باغ یه هوایی بخوره بهمون!
کاش نمی رفتم اما رفتم..بازوم توی دستهاش بود و رفتم...حالت تهوع بدی داشتم اولین بار بود که ناپرهیزی می کردم...اما با همون حال بدم هم حواسم به اوضاع بود...نیما پیداش نبود...ترسیدم...خواستم به سمت ساختمون برم که هومن بازومو گرفت.
-داری می میری بدبخت ! بذار خودم برم...نمی ذارم نیما بهش چپ نگاه کنه...
مست بود اما هنوز تیله نگاهش مردونه بود. هنوزم می شد به مردونگی ش تکیه کرد حتی با وجود همون مشاجره چند دقیقه قبل!
بی حال کنار استخر خالی گوشه باغ افتاده بودم و تمام حواسم پیِ اون ساختمون و اون عمارت بود... اینقدر گوش و چشمم معطوف اون اتاق بود که حتی با اون همه هیاهو هم صدای نفس کشیدنش روحس می کردم...یه مدت گذشت...بی خبری و ترس وحشتناک، عضلات بی جونم روقوت داد..بلند شدم و تِل تِل کنون رفتم سراغ ساختمون...دلشوره شدیدی داشتم...وقتی رسیدم..وقتی رسیدم...
از شدت خشم صورتش تیره شده بود...سکوت کرد...عضلات گردنش منقبض شده بود...با خشم چندین بار روی فرمون کوبید و باز سکوت کرد.
از هجوم ترس و بی خبری ، قطره های اشکم راه گرفتند.
-سرعتتون خیلی زیاده...
باز هم توجهی نکرد...خودم را محکم به پشتی صندلی تکیه دادم و با هر دو دستم کناره های صندلی را سفت چسبیدم.
-گریه می کنی؟
نگاه اشکی م به نگاه غمگینش گره خورد....ساده بود! رو بود!! غمش ، خشمش و حتی کینه توزیش! اما این تسویه حساب بی موقع، ترسناکش می کرد.
-باشه آرومتر می رونم...
-خواهش می کنم از هر کاری که می خواهید بکنید ، منصرف....
زنگ گوشی جمله کوتاهم را ناقص گذاشت.
-جانم؟...خوبی سهیل جان؟ .....نه...نه.....من امشب نمیام...خانوم تهامی رفته اما عمو هومن تو کتابخونه
خوابیده مزاحمش نشید به خاتون هم سفارش کن....عجله داشت فرصت نشد ازت خداحافظی کنه...اگه خاتون
اومده گوشی رو بده بهش.
از گوشه چشم نگاهم کرد .
سلام...ممنون....دکتر کیان تو کتابخونه مشغول مطالعه بود؛ احتمالا الان خوابیده باشه..اصلا مزاحمش نشید به محض اینکه بیدار شد هم با من تماس بگیره....خانوم مهندس رفتند.....بله بله شب نمیام....فعلا...خدانگهدار...
دوباره منظر نگاه خسته و بی تابش شدم
-چیزی می گفتی؟
سری به طرفین تکون دادم...مگه حرفی هم برای گفتن بود؟

romangram.com | @romangram_com