#آخرین_شعله_شمع_پارت_119

-من آدم ربا نیستم خانوم! من یک پدرم که دارم سعی می کنم یکبار دیگه آرامش روحیم رو به دست بیارم
-راهش اشتباه نیست؟..ما اومده بودیم یک مشکلو حل کنیم نه اینکه گره به گره هامون اضافه کنیم!
باز هم لبخند زد ، اما تلخ و ناگوار!
-مشکل هومن حل شدنیه..نهایت چند روز از مادرش فرصت می گیره و حل میشه به همین سادگی! مادر هومن اینقدر وابسته پسرشه که محاله بتونه بدون اون دووم بیاره! گنده کردن ماجرا از سمت هومن ، فقط یک نمایش غیر ارادی بود! داره با ذهن ناخوداگاهش کلنجار میره و دنبال یک بهونه می گرده که خودش روتبرئه کنه
-از چی تبرئه کنه؟
-از علاقه ش به شما....
اینبار من بودم که لبخند زدم ! مسخره و کش دار!
-اشتباه می کنید علاقه ای در کارنیست...در نتیجه من گزینه مناسبی نیستم برای تادیب هومن و یا تسویه حساب.
-خوابش کردم ...تا وقتی گیج و منگ از خواب بیدار شد با تمام وجودش ترس از دست دادن رو حس کنه همونجور که من حس کردم.
ناخوداگاه هنوز می ترسیدم اما رفتارش کم کم شبیه اوقات عادی شده بود...نوع حرف زدنش آروم و متین بود، مثل همیشه.
-کار خوبی نکردید!
چنان تیز و برنده نگاهم کرد که دوباره حالم دگرگون شد.
-منظورم...
-فکر می کنی با سی و هفت هشت سال سن ، نفهمیدم کارم درسته یا غلط؟!..
اخمهاشو باز کرد و ادامه داد:( من و سوده هیچوقت خوشبخت نمی شدیم -حتی اگه هومن وارد زندگیم نمی شد-این تنها چیزیه که این همه سال ساکتم نگه داشته! )
دست چپش روی فرمون بود و انگشت اشاره راستش را آروم روی لبهاش می کشید...
سکوت و اون نگاه خاموشش بی قرار ترم می کرد.
-دکتر کیان چیکار...
میون حرفم با غیظ گفت:( نامردی!)
اتوبان تهران کرج همیشه خدا ترافیک بود اما امشب و این ساعت روز به طرز عجیبی خلوت بود...شاید یک قفل ترافیکی ، راه خلاصم می شد؛ می تونستم پیاده شم...اما...
- تقریبا هفته ای یک دفعه به بهانه های مختلف به خونه شون سر می زدم...حتی سوده هم نمی دونست به هوای اونه که به اونجا پر می کشم...جوون بودیم ، هم من ، و هم هومن! اما سوده بزرگ بود و زیرک! اون روزها تنها دارایی من یک ماشین و یک خونه نقلی کرایه ای بود...پدرم هنوز مستاجر بود...اما هومن اوضاع مرفه تری داشت...سوده هم یک بی آشیونِ زخم خورده بود که می خواست جَلد یک آشیونۀ امن بشه چی بهتر ازهومن!
اما خیلی دیر این موضوع را فهمیدم...دیر!
دوباره تو افکارش غرق شد....با تمام دست لبهاشو پوشوند و سکوت کرد.
-سرعتمون زیاد نیست؟
توجهی به حرفم نکرد و پدال را بیشتر فشار داد.
چرا این ثانیه ها و این لحظه های ترس و بی خبری نمی گذشت! چرا من داشتم تاوان گذشته مزخرفشون را می دادم! تنش ضربان قلبم را از میون گلو و حنجره ام هم حس می کردم.
-نیما نوبخت از بچه پولدارهای دانشکده بود...اینقدر پولدار بود که شایعه افتاده بود که با پول، سهم قبولی یکیدیگه را خریده و داره پزشکی می خونه!...پدرش از برگترین وارد کننده های لوازم یدکی بود....با هومن وسوده هم ورودی بود...سال دوم سوم بودند که به بهانه تولدش یک مهمونی بزرگ گرفت...نصف بچه های دانشکده دعوت بودند...من و هومن و سوده هم بودیم..اصلا با هم رفتیم..با همدیگه دوستهای خوبی شده بودیم...از اون مهمونیا که هر خلافی ، جوونی کردن و حال کردن لقب می گرفت...افسوس که خامی جوونا آینده شون رو می سوزونه !....همه یک جورایی مست بودند ..بعضی ها هم حالشون خراب بود و زود رفتند....سوده هم حالش خراب شده بود...به اصرار نیما به یکی از اتاقهای باغی که اجاره کرده بود ،رفت...من و هومن هم مثل سگ پاسبون برای حفاظتش همراهش رفتیم.روی تخت افتاد و ما هم درو بستیم و بیرون ایستادیم..تو عالم مستی هومن گفت:( خیلی خواستنیه...خیلی سخته یه مرد در برابرش بی تفاوت باشه...)
رگ گردنم زد بیرون و یقه ش را چسبیدم:
-خفه شو !...بی صاحاب که نیست اینجوری راجع بهش می گی
-نه...نیست ولی خودش دو سه باری بهم نخ داده
با دست ازادم به سرعت دستگیره در را چسبیدم که مبادا به حریم عشقم احدی رخنه کنه و با غیظ گفتم:( خفه میشی یا نه؟..)
-چرا جوش میاری؟ مگه خواستگارشی؟
-آره خواستگارشم...
پوزخندی زد که محاله فراموش کنم...پوزخندی که نشون از ناباوریش می داد..باور نداشت ...

romangram.com | @romangram_com