#آخرین_شعله_شمع_پارت_117

-من کینه ای نیستم ولی ...وقتی از خودی خنجر می خوری هیچوقت خوب نمیشی...هومن، درد نکشیدۀ مرفه و بی غمی بود که باید اینو می فهمید....مگه میشه یک مرد بتونه از عشقش بگذره..مگه می تونه پیشکشش کنه و ادعا کنه فراموش کرده؟ هومن ساده انگارانه کسی رو که می تونست خونش رو بریزه دوست صمیمی ش می دونست..بذار از این اشتباه بیاد بیرون...باید تسویه کنیم تا هر دو مون بتونیم زندگی کنیم....
نزدیکتر شد....چرا سست بودم؟ چرا نمی تونستم با یک تکون جزئی حتی ؛ سرم را عقب تر ببرم؟
-نمی خوام تو قربانی باشی...قصدم هم آزار و اذیتت نیست ..اصلا نمی تونم کسی رو که دوست دارم آزار بدم...فقط می خوام خودمو خلاص کنم...این زخم ناسور چند ساله رو به اندازه یکی دو ساعت هم که شده التیام بدم...با من باش
نفس نداشته م گره خورد...حس می کردم تمام حجم بدنم خالی شده و فقط یه پوسته نازک از تنم باقی
مونده!..امکان نداشت !! باورم نمی شد...واقعیت نداشت...این خونه مسلخ جوونی و آرزوهای من نبود! امیر زخم داشت اما هرگز منو قربانی نمی کرد!! اون مرد کامل و متشخصی بود!! فریب نخورده بودم..او آدم بود..اون منو لجن مال نمی کرد!!
سرم را رها کرد و دست از کنکاش نگاه بی رنگم برداشت.
-باید با هم حرف بزنیم....
دستش را دور شونه هام حلقه کرد و منو به بیرون هدایت کرد و همونطور آروم و زیر لب می گفت:( نترس..نترس...مواظبتم)
کاش کمی جریان خون به رگ منجمدم تزریق می شد تا خودم را از این نوازش اجباری خلاص می کردم...
محکم و سخت منو در برداشت و به سمت در می برد...
-یک سفر کوچولو می ریم ...مشکلی نداری که؟
-خواهش می کنم...
همین ؟؟!
حالم از ضعفم و بی جونی و دست و پای فلج شده ام ، بهم می خورد...بس بود هر چی شوکه شده بودم...بس بود هر چی این مرد متشخص چند صباح گذشته ، خرد و متلاشی شده بود و من شوکه شده بودم!! بس!
-اگه حرفی هست بزنید خب
صدام به قدری لرزون بود که حتی خودم هم درست متوجه نشدم.
-سوار شو...
مقابل در ماشینش ایستاده بودم همون ماشینی که یکسال گذشته همراهی ام می کرد..اما بدون راننده همیشگی ش!
-ببینید شما منو به حد مرگ ترسوندید..حالم خوب نیست
با قدرت دستهای درشتش منو به داخل فشار داد و در همانحال گفت:( تضمین می دم که اذیتت نکنم...تو حیفی)
چقدر متنفر بودم از این طرز حرف زدنش!از این کلمه تکراریِ تو حیفی!
-من با شما هیچ جا نمیام..
پوزخند زد.
-دلت می خواد که تو هم یکی دو ساعت بخوابی؟
وحشت کردم...از تصورش هم تنم لرزید...ترجیح می دادم بیدار و هوشیار باشم حتی اگه سرم را می بریدند!
آروم نشستم...مجسمه...بی حرکت !
-چرا گریه می کنی؟
گریه؟؟
با تعجب به صورت سردم دست کشیدم التهاب چشمها و گرمای چشمه جاری هم نتونسته بود صورتم را گرم کنه....داشتم گریه می کردم...بی صدا!!
-کجا قراره بریم؟
-خونه یک دوست!
ذهنم پوزخند زد...از همون مدل دوستی های شما و هومن؟؟!!!
-شما مریضید دکتر!
مستقیم نگاهم کرد طوریکه میدان دید روبرو را از دست داد.

romangram.com | @romangram_com