#آخرین_شعله_شمع_پارت_116

-نترس هومن جان...حالش خوب نیست..خواستم نبضشو بگیرم...داره از حال میره ببینش!
نگاه آتشینم از میون لبخند منزجر کننده ش گذشت و سر سنگین و گردن زنگ زده ام دوباره به سمت ترلان چرخید.روحی بود در یک کالبد لرزون...ترسیدم ...خم شدم .قفل فکم شکست:
-ترلان؟..بلند شو بری...
جمله م نا تموم موند ..فرصت نشد تمومش کنم! سوزش پوست بازوم را حس کردم...با بهت به سمت امیر برگشتم...سرنگ را با فرزی خالی کرد...
-چیکار کردی تو؟ امیر؟؟؟
**************
ترلان
به ثانیه نکشید که قامت هومن مقابل زانوهام به زمین افتاد.....توقف خون توی رگهامو حس کردم...صدای تنفسم قطع شد اما هنوز زنده بودم!
نگاهم به زحمت خودش را تا چشمان مشتاق اما تاریک امیر کامروا بالا کشید.
-یکم می خوابه....همینجا....نترس چیزی نیست....
نترس !!! واقعا به تاثیر این جمله مزخرفش اعتقاد داشت ؟؟؟
تمام بدنم یخ زده بود اما وجودم داشت زیر نگاه های غریب دکترِ متشخصی که می شناختم زبانه می کشید..
دستش دوباره به سمت من دراز شد.
-نه..جیغ می زنم..به من دست نزن!
لبخند زد...آروم و مطمئن!
-خاتون رفته خرید...سهیل هم تو اتاقش با یک هدفون توی گوشش مشغول بازیه...فکر می کنی جیغ زدن کمکت می کنه؟
مثل همیشه دلم انکار می خواست ! امیدوارانه به تقلای پاک کردن این صفحه زشت ورق خوردۀ روزگارم بودم.
-آقای دکتر...توروخدا...دارید منو می ترسونید...هومن..هومن چیکارش کردید؟
-آروم...بلند شو...
نفس! نفس..نفسم کجا بود چرا حسش نمی کردم!
لبخند زد اما غمگین، نه پیروزمندانه!
-مدتها بود منتظر فرصتی بودم که این جمع ، جمع بشه...وقتی قرار شد همراه هم بیاید ...چند سی سی آماده کردم...همینجا روی همین میز!...گفتم شاید به کار اومد!
زلزله شده بود یا رگ و پِی من بود که بالا و پایین می جست!
-بلند شو
یعنی زنده بودم؟ یعنی توانی برای بلند شدن داشتم؟ پس چرا دست و پاهامو حس نمی کردم!
انگشتهای درشت و مردونه ش دور بازوی استخونی من پیچیده شد و کشیده شدم...حتی توان همون جیغ خفیف را هم نداشتم...سرم از شدت بهت و ناباوری سِر بود....ساختمان عصبی بدنم یخ زده بود..نه نورونی حرکت می کرد و نه دندریتی پیام می داد و پیام می گرفت!
-همینجا بایست لطفا
مگه قادر به حرکت هم بودم؟ مگه اصلا پا داشتم که بایستم!
هومن را به سختی بلند کرد و روی مبل پت و پهن جا داد ...نگاه پر رنجش به هومن بود.
-نهایت یکی دو ساعت دیگه بیداره...احتمالا با یک سردرد بیدار میشه .
کامل به سمتم چرخید...همون اسکلت پیش کش شده بودم ، بی هیچ عصب و عضله ای !!پلک نمی زدم...نفس نمی کشیدم!
پشت دستش را نوازش گونه روی لبم کشید...سوختم! از گرمای دستش سوختم اما خونی در من به جریان نیفتاد...
-دیر یا زود هومن عاشقت میشد..تو حیفی برای اون!
دستش را از کناره گوشهام و از زیر شالم رد کرد وانگشتهای تبدارش را میون موهام جا داد و سرم را به سمت خودش بالا گرفت....

romangram.com | @romangram_com