#آخرین_شعله_شمع_پارت_115
تويي
منم نمی خواستم حرفی بزنم..یک جور رازداری لذت بخش!..غافل از اینکه جوون خوش بر و روی دیگه ای هم تو این خونه هست که می تونه عاشق اینهمه جمال و زیبایی بشه...
نگاهش به سمت من چرخید...هنوز هم نگران دیدن تلخی نگاهش بودم...مبادا بعد سالها هنوزم تلخ باشه..اما نبود...خالی بود..خالی!
-البته چیزهای پنهون دیگه ای هم بودند...نیت و ذات خانوم زاهد که برخلاف اسم و رسمش زاهد نبود!
اینبار ترلان از وقفه کوتاه امیر استفاده کرد و بر خلاف تصورم که فکر می کردم به شنیدن ادامه ماجرا علاقه مند شده ، با اعتراض گفت:( ببینید جناب دکتر کامروا قبلا هم گفتم..من به شنیدن گذشته شما علاقه ای ندارم....فقط..اون چیزی که به من و خواهرم مربوطه برام مهمه...دست از این داستان پردازیها
بردارید...راستش من از ادامه این جلسه حس خوبی ندارم...چون هنوز برام غریبه هستید..هر دو نفرتون !
چون دارید برام نقش بازی می کنید...نیتتون از این گردهمایی سه نفرتون چیه خدا می دونه...)
و خواست بلند شه که امیر برای متوقف کردنش حرفی زد که منم خشک شدم.
-شما چک نقدی هستید که برای تسویه حساب از هومن طلب دارم!
ترلان هنوز کامل نایستاده بود که دوباره نشست و با استفهام به امیر نگاه کرد...
یکبار دیگه حرف امیر را برای خودم تکرار کردم...بازم تکرار کردم و با گردنی که از شدت بهت مثل رباط به صدا افتاده بود ، به سمت امیر چرخیدم.
نگاهش غریب بود...تیز و برنده...نمی شناختمش....لبم بی اذن من کش اومد..یک لبخند عصبی و ناباورانه!
-چی گفتی ؟
نگاه سنگینش را از روی ترلان بهت زده برداشت و به من رو کرد.
-گذشته ها می گذرند اما هیچوقت فراموش نمی شند
هنوز معنی حرفهاشو نفهمیده بودم که ادامه داد:
-یادته بهت گفتم کمکت می کنم تا دست ترلان رو بذاری تو دست پدرش...گفتم به من فرصت بده...قبل از اینکهبازی رو شروع کنیم با هم رفتیم جلوی موسسه شون..بهت گفتم حالا بعدا خبرت می کنم..یکبار دیگه خودم تنهایی رفتم جلوی موسسه....شما یادت نیست خانوم مهندس..اما من یادمه...زیر بارون خیس و مچاله منتظر تاکسی بودی ...منم با تاکسی پشت در آموزشگاه در انتظارت بودم.....به راننده اشاره کردم سوارت کنه...سوار شدی...تا یه مسیری با هم بودیم .سر صحبت رو باز کردم ..همون متانت و همون وقار و همون جذابیتی که سالها دنبالش بودم و به اشتباه توی سوده جستجو می کردم......تو بی خبر و خواب ، من هوشیار و بیدار!..همون روز به هومن زنگزدم ...با هم قرار گذاشتیم...یادته هومن جون ؟ اون کافی شاپ میدون آرژانتین!..گفتم به یک شرط همراهیت می کنم...یادته؟..گفتم به شرطی که ترلان مال من بشه....فکر کردی شوخی می کنم حتما؟ خندیدی و گفتی باشهبابا اون اسکلت هم مال خودت!
تمام رگهای پیدا و پنهان گردنم حجم گرفته بود....اما هنور دهان حیرتم بسته نشده بود...از حرفهایی که میشنیدم ..از حرفهایی که برنده و کوبنده توی قلبم فرو می رفت....از واگویه شوخی سطحی و بی منظوری که کرده بودم...از تصور عکس العمل ترلان بعد از شنیدن این مزخرفات...لبهام خشک و تمام حجم دهنم پر شدهبود از یک مشت خاکِ خفه کننده ....نه پایین می رفت نه حتی توانایی بیرون انداختنشون را داشتم..
-حالا سر حرفت باش ..این اسکلت مال من.....بذار بی حساب بشیم...تو سوده رو از من گرفتی و من ترلان رواز تو..البته با این امتیاز مثبت برای تو که ؛ من عاشق بودم و ذره ذره سوختم تا فراموش بکنم اما تو نه عاشقیو نه حتی مایل! پس درخواست عجیب و سختی نیست....
هنوز مبهوت و شوکه مثل مجسمه سنگی میخ چهارپایه بودم...شوخی بود حتما..یک شوخی بی مزه!
-حرف بزن...ترلان هنوز نفهمیده برای چی اینجاست...خب بگو بهش...روراست...
فکم قفل و نگاهم میخ اون همه نخوت ناآشنا در چشمان دوستم بود!! دوست ِ..دوستِ...دوست قدیم؟ دوست صمیمی؟ یا...یا...
-بذار من بگم...از من خواست تنها نقطه تاریک زندگیش رو برای تو تعریف کنم...تعریف کنم تا نگفته ای
نمونه...تعریف کنم چون انجام اینکار برای خودش سخت بود...می خواست تو همه چیز رو بدونی و بفهمی چرا مادرش نگرانه...می خواست تو همه چیزو بدونی تا جذب نیما نوبخت نشی...آخه اون بیچاره هم بدجور خاطر سوده زاهد رومی خواسته...اونم به خون این نامرد تشنه ست!...می خواست اینها رو بدونی تا تو تله نیما نیفتی....یک دانشگاه بود و یک دختر هفت خط و زیبا که همه رو به نحوی بازی داد...اما من عاشقش بودم....با هر شکل و با هر شمایلی عاشقش بودم....
حالم دیدنی بود...حال ترلان بدتر از من! . امیر از پشت میزش بلند شد و به سمت ترلان اومد....ترلان خشک شده و بی حرکت به امیر زل زده بود.
-خانوم تهامی...الان وقت این حرفها نبود اما مقاومت شما، راه رو برای باز شدن این زخم بخیه نخورده هموار کرد...در حقیقت دوست داشتم معشوقه هومن رو از چنگش در بیارم، نه دختری که خودم نسبت بهش احساساتِ قشنگی پیدا کردم.....اما سرنوشت طوری رقم خورد که خودم خواهان واقعی دختری شدم که می تونست معشوقه هومن بشه...البته اگه تا حالا هومن عاشقتون نشده باشه!! که ای کاش باشه و درد منو بهتر بفهمه...بهرحال این تسویه حساب برای من دو سر سودِ! ..من می تونم خوشبختت کنم...هم تورو و هم خواهرت رو....بهترین راه حلی که برای هومن دارم اینه که بعد از ازدواج من و شما ، توکا هم با ما زندگی کنه این خونه به اندازه کافی بزرگه...پدرتون هم بمونه پیش هومن...مثل سابق...بهرحال شما یکروزی ازدواج می کنید و مجبورید خونه پدر رو ترک کنید...
دستش را به سمت ترلان دراز کرد اما ترلان بی اختیار به دیواره مبل چسبید و جمع شد.
-خواهش می کنم...خواهش...عقب ..برید عقب دکتر!
صدای لرزون ترلان هم نمی تونست منو از اون بهت خارج کنه...دشنه خورده بودم...پشت کمرم...وسط
نخاع!..توان هیچ حرکتی را نداشتم...
-سهیل هم مثل من عاشق شماست...
دوباره به سمت ترلان خم شد که اینبار ترلان جیغ کوتاهی زد....اعصابم مرتعش شد و تکونی خوردم. به
سمتش کش اومدم و ساق دستم را مانع تماس دستهاش کردم و بلافاصله بلند شدم و با ضربه محکمی به تخت سینه ش ، به عقب هلش دادم اما هنوز زبانم عاجز بود از تکلمی که راه به هیچ جا نداشت جز نابودی یک دوستی دیرین و به ظاهر مخلصانه!
لبخند زد:
romangram.com | @romangram_com