#آخرین_شعله_شمع_پارت_114
اینبار ترلان به سمتم چرخید و با قیافه معترضی گفت:( خیلی ببخشید...) بعد به تقلید از امیر و به نشونه اینکههنوز از ما دو نفر دلخوره اضافه کرد:( بازم ببخشید ، ولی برادر من !! این مشکل شماست نه به من ربطی داره نه به خواهرم...راه حلش هم رفتن یکی از طرفینه...خیالتون راحت باشه اونیکه داره شب و نصفه شب ازپدر من مخافظت می کنه شما نیستید !..شما دکترا گاهی یادتون می ره که بنده خدایید نه خود خدا!!...) بعد با همون اخمهای گره کرده به سمت امیر رو کرد.
-برادر این آقا! بی زحمت یکبار دیگه منو قاطی بازی های به اصطلاح همنوع خواهانه تون نکنید...همون
یکبار که تا سر حد متلاشی شدن تو این اتاق پیش رفتم برام کافیه...بی انصاف نیستم ..می دونم ناچار بودید...اما الان اجباری نمی بینم...نه می خوام گذشته تون را کنکاش کنم نه اصلا برام مهمه این برادرِ با درک و فهمتونچه مشکلی داره و قراره چه جوری با مشکلش کنار بیاد...
این دختر نمونه کاملی از یک دختر چند بُعدی و جذاب بود..با اینکه سخنرانی تلخ و جسورانه ای داشت اما ته دلم از اینکه هم صحبتی به این صداقت و به این سادگی داشتم ، احساس غرور می کردم..مهم نبود که بر خلاف خواستۀ من ، حاضر به همفکری نبود ، مهم نبود که خیلی راحت هر دو نفرمون را با کلمات مرتب شده و به جایش ، به تمسخر گرفت...مهم این بود که حتی با فشار ده روی شش هم می تونست بی تکلف تمام احساسش را در قالب کلماتی ساده به زبون بیاره...می تونست...و این صفت ارزشمندی بود برای منِ هفت رنگ دیده!!
اما امیر بی نصیبش نگذاشت و با جدیت گفت:( حتی اگه بدونید ممکنه هومن به خواسته مادرش عمل کنه وخواهرتون را به این ازدواج راضی کنه...)
بُعد کودکانه ش را رونمایی کرد و با لجبازی گفت:( عمرا اگه توکا راضی بشه)
-اما هومن از نظر دخترها یک کیس عالیه...بی انصافیه اگه بگید خوش تیپ و جذاب نیست!..موقعیت اجتماعی خوب هم که مزید بر علته!
گارد گرفته بود ..حالا نوبت بعد زنانه و روح عصیانگرش بود...
-اوه..خیلی هم آش دهن سوزی نیست....
حس کردم با تمام وجودش داره تلاش می کنه که در حین رعایت انصاف از کمند نگاه تیز و نفوذ افکار امیر رها بشه.
-توکا یه دختر بچه ست..شاید ...شاید که نه ؛ قطعا تصمیماتی که در مقابل این درخواست می گیره بر مبنای عواطف زودگذر جوونیشه...توجه یه مرد ..یه مرد حتی کم امتیاز تر از امتیازات این برادرتون هم می تونه دختری تو این سن را جذب کنه...و من ...من نمی خواهم حتی مطرح بشه ...
امیر سرسختانه تیغه های تیز شمشیرش را یکی یکی رو می کرد.
-شاید بهتر باشه اینقدر جوونهای حالا رو دست کم نگیریم...شاید توکا خانوم هم به اندازه شما عاقل باشند ...بهتره خودشون تصمیم بگیرند
معلوم بود که قصد داره با سماجت و تحریک احساسات مسئولانه ترلان، اونو به این شور تحمیلی مجاب کنه.
-می دونید چی بهتره، اینکه ما از این خونواده فاصله بگیریم....من به شعور توکا ایمان دارم اما نه حالا..نه
وقتی قراره بزرگترین قدم زندگیش رو برداره ...نه وقتی که قراره راه آینده ش رو انتخاب کنه....
-کنکور و درس اینقدرها هم مهم نیست...زندگی خیلی با ارزشتر از این حرفهاست
-می دونید چیه آقای دکتر ؟ مصداق من و امثال من ، همون چند خطیه که در باب علم بهتر است یا ثروت، انشاءمی کردیم! ما فقط یه راه داریم...علم...باید از راه علم گلیممون رو از آب بکشیم بیرون...کوچکترین اشتباه در این راه، آینده نداشته مون رو، از هر روزنه امیدی خالی می کنه...ما سرمایه دار نیستیم...پارتی و پدر کلهگنده و فک و فامیل سرشناس نداریم...همینیم...همین...تنها راهی که برای توکا وجود داره تا ورق زندگیشو به میل خودش برگردونه همون کنکور لعنتیه...من اجازه نمی دهم ذهن و روحش تا رسیدن به اهدافش با اینمزخرفات خاله زنکی پر بشه...تمام..
-اما ازدواج با یه مرد کامل هم می تونه یه دخترو یک شبه به تمام آرزوهاش برسونه!
فشار قطعا تا روی شونزده بالا رفت!!!
بلند شد و به سمت میز امیر رفت..دستهاشو روی میز تکیه داد و رو صورت مطمئن و نگاه جدی امیر خم شد.
-کدوم مرد کامل؟؟کدوم دختر؟؟..قضیه چیه؟ منو آوردید اینجا که چی ؟...که چی بشنوم...چی ببینم؟
امیر بدون اینکه از مردمکهای لرزونش چشم برداره ، بهش زل زده بود...ناخوداگاه از نگاهش ترسیدم...بلند
شدم و دست ترلان را گرفتم و بدون اینکه مقاومتی کنه روی مبل نشوندمش.
امیر به پشتی صندلیش تکیه داد..نفس صداداری کشید اما هنوز نگاهش روی مردمکهایی بود که از شدت خشم و یا وحشت می لرزیدند...نفهمیدم جمله امیر چه نهفتۀ ترسناکی داشت که اینطور ترلان را بهم ریخت..انگار شاخکهای زنانه ش به کار افتاده بود..
-من وهومن هم دانشگاهی بودیم....من سربازیمو رفته بودم و بعدش وارد دانشگاه شدم...اون سال اولی بود و من سال سوم....اوایل با هم کاری نداشتیم...اما کم کم رابطمون شکل گرفت...تو اردوها و تو برخوردهایی کهداشتیم کم کم دوست شدیم..اما نزدیکی بیشتر ما بعدا شکل گرفت....اونم به واسطه یک دختر....سوده
زاهد!...یک دختر معصوم و چشم و گوش بسته که اهل یک شهر دیگه بود...علوم آزمایشگاهی می خوند ولیتو محوطه دانشگاه زیاد می دیدمش.. سال اول خوابگاهی بود...اما بعدش با چند نفر هم خونه شد و نزدیکهای دانشگاه خونه گرفتند...ساده بود..خیلی ساده..اما معلوم بود که از ما بزرگتره...فکر می کردیم نهایت دو سال بزرگتره ، اما بعدها فهمیدیم هفت سال از ورودی خودش بزرگتره!..یعنی دو سال بزرگتر از من بود..مهم نبود بزرگتره مهم سادگی و جذابیتش بود...هر روز به امید دیدن اون به دانشگاه میومدم...اینقدر متین بود که جرات نداشتم قدم جلو بگذارم...تا اینکه یکروز وقتی داشتیم ماشینم رو از پارک درمیاوردم دیدم کنار ماشین لبه جدول نشسته و داره بی صدا اشک می ریزه....بهم ریختم..اون مظلومیت و اون اشکها به حدی بی تابم کرد که ناخواسته زیر بازوشو گرفتم و سوار ماشینم کردمش...می خواستم از مقابل دانشگاه دور بشیم..می خواستم دردش را بفهمم... وقتی به خودم اومدم دیدم دستهاشو تو دستهام گرفتم و دارم دلداریش می دم..جوون بودم..بیست و چهار ساله...پر از شور و پر از عشق...وقتی به حرف اومد خیلی ناگفته ها داشت که متعجب و حتی نگرانم کنه...از اینکه تو یک شهر کوچک زندگی می کرده و پونزده سالگی به زور شوهرش دادند...با فلاکت و بدبختی و کتک و دعوا و فرار تونسته بود جدا بشه...به زحمت درسشو ادامه داده بود و یکی ازبهترین دانشگاه ها قبول شده بود..در واقع از اون شهر فرار کرده بود..یکی از هم خونه هاییش آدم ناجوری بود..وقتی ماجراشو فهمیده بود پیشنهادهای بدی برای پول دراوردن بهش داده بود...اونم با چشم گریون زده بود بیرون...
وقتی فهمیدم داغون شدم...کاخ آرزوهام داشت برباد می رفت ....سعی کردم بهش آرامش بدم...برگشتیم
دانشگاه.....بهش وعده دادم که اوضاع رو روبراه می کنم....تمام روز هیچی حالیم نبود فقط دو تا چشم گریون جلوی چشمام بود و بس...تو کتابخونه نشسته بودم اما هیچی از کتابی که جلوم بود نمی فهمیدم...هومن اومد جلو تا یک سوال درسی بپرسه که پی به درون داغونم برد .اما همون لحظه حرفی نزد....وقتی رفت خونه نتونسته بود بی خیالم بشه ...بهم زنگ زد و منم پشت تلفن همه چیزو تعریف کردم گوش شنوا می خواستم و یک همدل...ماجرا از همونجا شروع شد...خانوم کیان حرفهای ما رو شنید و پیگیر شد و از زبون هومن نگفتنی ها رو بیرون کشید و پیشنهاد داد سوده رو ببریم اونجا...می گفت آدم شناسه با یک نظر هم می تونه بفهمه دختره چیکاره ست...از سوده خوشش اومد و سوئیت بالا رو در اختیارش گذاشت.....این شد که پای من وسوده بهاونجا باز شد و من بیشتر سراغ هومن می رفتم..کم کم صمیمی شدیم...تنها چیزی که این وسط پنهون مونده بود ، علاقه من به سوده بود که هرگز عنوانش نکرده بودم....
به اینجا که رسید سکوت کرد...نگاهش هنوز میخ چشمان متفکر ترلان بود...نفسی تازه کرد و ادامه داد:
-به قول یکی از شعرا:
تو سكوت ِ لابه لاي ِ حرفهاي ِ مني
از حرفهايم
آنچه نميگويم
romangram.com | @romangram_com