#آخرین_شعله_شمع_پارت_113
-داره از خودم بدم میاد..اینجا ..این خونه..دوتا آدم فریبکار ....منِ ساده..منِ زودباور...
به این طرز تفکرش حساسیت پیدا کرده بودم به سرعت گر گرفتم.
به سمتش رفتم و با خشونت بازوش را به دست گرفتم.
-بار آخرت باشه این فکرهای قدیمی و مزخرف را توی ذهنت جابجا می کنی و به زبون میاری!
با غیظ دستش را تکون داد تا رها بشه اما چنگالهای من قویتر از خشم اون بود.
-شما هم بار آخرت باشه به من دست می زنی...ول کن..
اینقدر بهم ریخته بود که کم مونده بود صداش را بلند کنه ، از ترس آبروریزی جلوی سهیل و خاتون بازوش را رها کردم و برای خالی کردن حرصم با تمسخر زیر لب گفتم:( نه حالا خیلی هم تن و بدن آسی داری! چشم بهت دست نمی زنم باربی خانوم!)
به محض جاری شدن این جمله ، از گفته خودم پشیمون شدم...اووف..گند زدم...گند پشت گند..
شدت پشیمونی م به قدری بود که مثل بادکنک از باد خشم خالی شدم و مچاله به صورت متعجب و چشمان غمگین دختر روبرویم خیره شدم...
لعنت به من! عادت بدی بود..عادت کرده بودم جواب هیچ هایی را بدون هووی نگذارم....اونم به بدترین
شکلش!...نمی دونم بار چندم بود اما مطمئن بودم که بار اولی نبود که مستقیم داشته هایش را نشونه گرفته بودم.
هیچ کلمه و جمله ای برای جبران حرفی که زده بودم پیدا نمی کردم. مثل حریف شطرنج باز ، منتظر حرکت بعدی اش بودم.
با لبهایی که مردد از گفتن بود و با آرومترین صدای ممکن گفت:( من ...من...می دونم عصبانیتون کردم...اما واقعا قصدم این نبود....)
عذرخواهی!!!! تنها حرکتی بود که امکانش را به حریفم نمی دادم!!! چنان از خودم متنفر شدم که دلم یک چاه فاضلاب می خواست و یک چوب جادو تا با کوچکترین شکل ممکن به درون چاه فرو برم و نیست بشم!!!
آب گلوم به قدری خشک شده بود که منِ بلبل زبون ِ پر مدعا ، با فک قفل شده به نگاه فراری و مستاصلش زل زده بودم.
-آقای دکتر تو کتابخونه منتظرتونند!
صدای خاتون جو سنگینمون را شکست....لبم باز نشد اما با حرکت سر تشکری کردم و خاتون راهی شد
.
-بریم
آروم و بی میل به سمت کتابخونه قدم برداشت. دنبالش روونه شدم....
امیر پشت میز تحریرش ، ترلان روی تک مبل داخل کتابخونه و من روی چهارپایه کنار مبل ، جا گرفتیم...
حس مجرمی را داشتم که قراره یکبار دیگه پرونده ش باز بشه و به ناعادلانه ترین شکل ممکن قضاوت
بشه...باید دست و پاهام یخ می کرد ، باید استرس می گرفتم ، باید گره اخمهام تَنگ ِ هم می نشست، باید با پاهام روی زمین رینگ می گرفتم ، باید انگشتهامو توی هم گره می دادم و جریان خون را توی دستهام کند می کردم...اما...دیگه اون پسر بیست بیست یکساله نبودم...دیگه قضاوت آدمها برام مهم نبود..مهم خودم بودم وکوله باری که از صدقۀ این تجربۀ سخت جمع کرده بودم...اومده بودم تا از زبون محرم ترین دوستم یکبار دیگه گذشته م را شخم بزنم...خودم توان انجامش را نداشتم...اما اصرارم برای دونستن ترلان ، مثل یک ندای درونی مدام روی مغزم جولان می داد: (برات مهمه بدونه؟..چرا مهمه؟ می خوای خیالت راحت بشه؟ از چی راحت بشه؟ می خوای بدونی از کنارت می گذره یا می ایسته و حمایتت می کنه؟..برای چی حمایتش را می خواهی؟..چرا امیر؟..می خوای یکبار دیگه تو چشماش نگاه کنی و مطمئن بشی بخشیده شدی؟هان؟....)
چهار پایه بلند را به بدنه حجیم و چرمی مبل تکیه داده بودم و دست به سینه و آروم بدنم را به سمت دسته مبل خم کرده و لم داده بودم......گوشه چشمم به نیمرخ مهتابیش بود...می تونستم آبروی حرفه ایم را گرو بگذارم و کنترل نکرده بگم فشارش حداکثر ده روی شش بود!..خودم را بیشتر به سمتش کشیدم به واسطه دسته حجیم و بادکرده مبل ، محال بود تماسی حاصل بشه؛ اما بی تامل ، جمع تر نشست...می فهمیدم که از حضوری به ایننزدیکی در عذابه اما همین عذاب تحمیلی می تونست کمی رنگ به صورت بی روحش بپاشه و دستهای یخ زده ای را که روی پاهاش فشار می داد ، گرم تر کنه.
- نمی دونستم قراره این وسط نقش یک راوی را بازی کنم تا همین یک ساعت پیش که هومن تماس مجددی گرفت...کمی سخته آدم گذشته را دوباره کنکاش کنه و دوباره زیر و رو کنه ...
با صدای ضعیفی میون حرفش پرید:
-اول به من بگید من کجای این داستانم؟ برای چی قراره چیزهایی را بشنوم که به من ربطی نداره..البته احتمالا...
همونطور که تکیه م را به بدنه مبل داده بودم بدون اینکه نگاهش کنم ، خونسرد گفتم:(در جریان مشکل من ومادرم هستی که...) بعد با صدای بلندتری در حالیکه امیر را مخاطب قرار می دادم اضافه کردم:( بذارید یکباردیگه دلیل این گردهمایی را بگم...امیر جان مادرم تا آخر امشب برام شرط گذاشته که یا حرفش را قبول می کنم و برای ازدواج با خواهر این خانوم اقدام می کنم یا باید قید مادر پسری را بزنم...بی منطِقه؛ می دونم ولی دل نگرونیش را می فهمم...)
-عجب..نمی دونستم خانوم کیان تا این اندازه جدی هستند!
-مادر من همیشه پای حرفهاش محکم و حتی بی منطق می ایسته..بار اولش نیست و همیشه هم به خاطر وجودوجودیش تمام اعضای خونواده تن به خواسته هاش دادند...نمونه ش ازدواج خواهرام...نگین و نسرین اولراضی نبودند اما مادرانه های مادرم و منطقش اونو پیروز کرد..خدارو شکر الانم راضی اند..منظورمه اینه که همیشه به فکر سود و منفعت ماست...از این لحاظ دستشو می ب*و*سم ولی گاهی ممکنه بر خلاف تصورش ضررهم بکنیم...این نمونه هم از همون نمونه هاست...
-خب..هومن جان..برادر من تو خودت به اندازه کافی درک و شعور از وضعیت موجود داری و پر واضحه که این تصمیم کاملا احساساتی و غیر قابل قبوله...ولی بهت حق می دم که نخواهی مادرتو برنجونی...
به سمت ترلان چرخیدم...نیمرخش اخم آلود و جدی بود.
دوباره به سمت امیر برگشتم و به حالت قبل تکیه دادم.
-اومدم اینجا تا به کمک شما یه راه حل خوب برای این موضوع پیدا کنم..همین
romangram.com | @romangram_com