#آخرین_شعله_شمع_پارت_112
سرعت روی نگاهش سایه انداخت ، طوریکه حس کردم ترلان معذب شده!! ترلان؛ همون دختری که کم مونده بود با حرفهای کوبنده و بی نهایت شفافش ، تو یک اتاقک سه متری خلع سلاحم بکنه!!
*********
-اگه مایلید بریم تو کتابخونه....
هنوز جمله ش را کامل نکرده بود که ترلان با عجله گفت:(نه..اونجا نه...یعنی همین جا بهتره....)
امیر خم شد و فنجون قهوه ش را از روی میز مقابلش برداشت ..نیم نگاهی به من انداخت و بعد رو به ترلان گفت:( بابت اون شب متاسفم....قصدم آزارتون نبود....)
نگاهم به سمت ترلان چرخید...اضطراب و بی قراری از تمام وجناتش هویدا بود...سرش پایین بود و به ظاهر مشغول فنجونی بود که نیم خورده توی دستش تکون می داد.
-عمو جون میای یکم ایکس باکس!
صدای پر انرژی سهیل ، هر سه نفرمون را تکون داد. لبخندی زدم .
-سکته مون دادی سهیل عمو! یه اِهنی تولوپی چیزی!
-عمو بیاید دیگه...وقت استراحتمه...یک ساعت دیگه دوباره باید برم سراغ اون درسهای اجق وجق!
نگاهی به چهره متفکر امیر انداختم...درهم بود..
-امیر جون قربونت این بچه رو از خوندن این درسهای اجق وجق معاف کن بذار یه کم جون بگیره ...نکنه خدای نکرده فردا مثل ما بشه!
-آره عمو ...قربون دهنت منم..
نگاه ترلان با لبخندی ناخواسته به سهیل خیره شده بود..همون نگاه کار خودش را کرد و سهیل معذب از ادامه حرفش پیش معلم سابقش ، ساکت شد و با ملاحظه بیشتری ادامه داد:
-آخه من عاشق موسیقی و شعرم...نمی خوام دکتر مهندس بشم...
-سهیل جان برو سراغ سازت پس ، بذار عمو هم پیش ما بشینه..
صدای محکم امیر هم کارساز نبود.
-ای بابا حالا من گفتم عاشق موسیقی ام نه اینکه بیست و چهار ساعت ساز دستم باشه...
نسبت به گذشته بلبل زبونتر شده بود..یعنی از وقتی به اصرار من و خودش تونست پدرش را برای رفتن به کلاس موسیقی راضی کنه ، خیلی جسورتر و اجتماعی تر شده بود...از اون حالت انزوا و سکوت و گوشه گیری در اومده بود...
-برو عمو جون...چند دقیقه دیگه منم میام...
با نارضایتی سری تکون داد و با لب و لوچه آویزون راهی شد.
-بابت تمام مخفی کاریها پوزش می خوام...منظورم دوستی من و هومنه...یعنی اوایل به خاطر پیشبرد کارمون به شما نزدیک شدم..ولی به مرور به خاطر حرفه ، منش وتخصصتون و همچنین نیاز سهیل خواستم که همراهمون باشید...
ترلان سکوت کرده بود...بعید بود حرفی برای گفتن نداشته باشه ولی مطمئن بودم یاداوری تمام اونروزها و حس رودست خوردن ، تمام ذهنش را پر کرده و جایی برای چیدمان کلمات نگذاشته.
-میدونم خاطره خوشی از اون کتابخونه ندارید ..ولی اونجا تنها جاییکه می تونم حرفهای نگفته رو با آرامش از جهت درز نکردن به بیرون ، بازگو کنم....اجازه می دید؟
بلند شد و زیر نگاه سنگینش ، ترلان را جمع تر کرد.به کمکش رفتم و رو به امیر گفتم:
-شما برو ..ما میایم....
لبخندی از سر اجبار زد...
-می گم خاتون بساط پذیرایی رو ببره اونجا..
و با نگاه معنی داری که به من انداخت از ما فاصله گرفت. به محض دور شدنش ، ترلان بلند شد و با حرص وبا صدای زیری گفت:( من اینجا چه غلطی می کنم؟..قضیه چیه؟...اصلا هر چی باشه به من چه ربطی داره!!!!!!...شما دو تا دوست جون جونی و دو تا رفیق شفیق و هزار تا دوتای دیگه!..من این وسط چیکاره ام؟اصلا نمی دونم چرا قبول کردم و دوباره تو این خونه پا گذاشتم!)
بلند شدم.
-آروم باش ترلان...
-نمی تونم
باید نرم می شدم تا آرومش کنم ..
-فقط یک ساعت...
romangram.com | @romangram_com