#آخرین_شعله_شمع_پارت_111

راحت می گذشت..همین چند دقیقه قبلش با چشم گریون از اتاق بیرون زده بود...اما گذشت...مردونه نگاهم کرد و مردونه همراهی ام کرد...خارج شد از جلد ناز و کرشمه و قهر..کوتاه می کرد...همه ابراز احساسات را کوتاه می کرد، کش نمی داد ...از این لحاظ با همه فرق داشت....
در اوج ناراحتی هم صادق بود..سیاس نبود..اهل فریب نبود...صادقانه ماجرای نوابی را گفت...بی اعتنا به لحظه های تلخ گذرونده در اتاقم...
-سلام خاتون...هومنم...
-خوش اومدید...
مطمئنم ترلان را از پشت آیفون ندید!!
در باز شد و تمام مدت ترلان متفکرانه به من زل زده بود..از نگاه خیره ش بیشتر متعجب بودم تا معذب و یا حتی خرسند!
-چی شده؟
-ساده ست...ترجیح می دهم هر خبری هست از خودتون بشنوم....نکنه قراره هر خبر تکون دهنده و خانمان برانگیزی رو از زبون دکتر کامروا بشنوم؟؟...با هم قرار گذاشتید که همین جا سکته م بدید!!
در را به داخل فشار دادم ، ایستادم . کمی خم شدم و مقابل چشمهای خوش رنگش که حتی به پلک زدنی هم نگاه خیره ش را از من برنمی گرفت ، گفتم:( من راوی خوبی نیستم...هیچوقت نبودم...بعلاوه ذهنم خیلی آشفته ست تمرکز ندارم...)
مثل تمام هم جنسهاش ، گوشه چشمی نازک کرد و بی تعارف گفت:( خود کرده را تدبیر نیست...خودم قبول کردم بیام..جورش هم خودم می کشم.....) قدمی به داخل برداشت اما دوباره برگشت و اینبار با حرص گفت:( وقتی همه این حرفها و نگفته ها و داستانهای ذهن پُر کن و روحیه خراب کن زندگیم تموم بشه ، با شما به خاطر تک تک لحظه های تلخی که برام رقم زدید ، حتما تسویه حساب می کنم...دکتر کیان عزززیز!) و با عجله به سمت آسانسور رفت.
اووف...چه دل ِ خونی!...چه جمله طولانی و نفس گیری!! فقط یک جنس مونث می تونست اینهمه کلمه نامتعارف را پشت سر هم و یک نفس تو یک جمله جا بده!!...
سری تکون دادم و به سمتش رفتم...برعکس دقایق قبل، حالا از نگاه کردن به من حذر می کرد...
بی مقدمه سوالی که تمام طول راه ذهنم را مشغول کرده بود ، به لب آوردم:
-می خوای به نوابی زنگ بزنی؟
طوری نگاهم کرد که انگار حتی اسم نوابی را هم به یاد نداشت... اخم ظریفِ روی صورتش می گفت که عمیقا در حال جستجوست..
-هنوز راجع بهش فکر نکردم....بمونه برای بعد..
هر دختر دیگه ای بود بی معطلی می پرسید: چطور مگه؟ یا به شما چه....
ولی یا بی حوصله از کش دادن مسائل بود یا بی ارزش ترین و بی محتواترین سوال زندگیش را شنیده بود!
-مرد روراستی نیست
سوار آسانسور شد و به تکان دادن سری اکتفا کرد.
به دیواره طلایی آسانسور تکیه دادم.دست به سینه به دختری زل زدم که به شدت تقلا می کرد نگاه خیره من را ندید بگیره!
-موهاتو رنگ می کنی؟
به سرعت و با تعجب دستش به زیر شالش رفت و تارهای لختی که به بیرون سر خورده بودند را به داخل هدایت کرد.
دست گذاشتن روی دخترانه های دختر سرسخت و نفوذناپذیری مثل اون ، لذت بخش بود.
با بدجنسی تمام حرکاتش را زیر نظر داشتم .
سرانجام سر بلند کرد و با جدیت گفت:( می دونید دارم به چی فکر می کنم؟)
نگاهش تا ته دلم راه باز کرد...سخت و بُرنده!
-به چی؟
-به اینکه اگه واقعا تهدید چند دقیقه قبلم اذیتتون کرده ، راه خوبی برای دلجویی از من پیدا نکردید! ..رنگ شدن موی من یا نازک و کلفت شدن ابروی من ابزاری برای رفع کردن کدورتها نیست جناب دکتر!!
ابروهام تا سر حد امکان بالا رفته بود!
-به خاطر خیلی چیزها از شما ممنونم همونطور که شما به خاطر خیلی چیزها باید از من عذرخواهی کنید...آخرینش رفتار بی ملاحظه تون پشت تلفن و تو بیمارستان....
هنوز از اینهمه شفافیت و اینهمه وضوح تصویری که از نمایش صادقانه و بی حاشیه یک دختر ساده اما جسورمی دیدم ، در حیرت بودم که قدمی به سمتم برداشت و از فاصله نزدیکتری ادامه داد:(در جواب عذرخواهی خلاقانه تون باید بگم ؛ خیر، موهامو رنگ نکردم...این یعنی عذرخواهیتون رو قبول کردم....و اگه می گفتم به شما چه ، یعنی عذرخواهیون رو قبول نکرده بودم...) لبخند مقتدرانه ای زد و دوباره به جای اولش برگشت اما قبل از اینکه دهان حیرتم بسته بشه ،در آسانسور باز شد و خاتون با لبخندی کش دار ، مقابلمون در آستانه درب خونه امیر ، برای استقبالمون ظاهر شد.
-سلام...به به...خانوم مهندس!..خیلی خوش اومدید..نمی دونستم شما هم هستید....سهیل جان بیا ببین کی اومده....
معلوم بود از حضور همزمان ما کنار هم تعجب کرده بود..چشمهای کنجکاوش و افکار دم دستی اش ، به

romangram.com | @romangram_com