#آخرین_شعله_شمع_پارت_109
-اختیار دارید قصد جسارت نداشتم....دروغ نگم با دخترهای زیادی رفت و امد داشتم اکثرا همکار بودند ولی خب..شما جنستون از اون جنس های خاصه..نایاب...
دلِ تلخی دیده م ، از اینهمه تعریف قلنبه و یکجا ذوق زده شد و لبخند زد...اما نگاه سَرم هنوز بی تفاوت بود...
-ممنونم...
-کارتون چیه راستی؟
-فنی خوندم ولی تدریس می کنم...
-به به...
به در ورودی که رسیدیم ، ایستادم و گفتم:( دکتر کیان اونقدرها هم که شما گفتید ، بداخلاق نیست!)
و با لبخندی که چاشنی حرفم کردم ، قدم تند کردم و ازش فاصله گرفتم...اگه این جمله را نمی گفتم وجدانم تا صبح رهایم نمی کرد...
وقتی کنار آسانسور رسیدم از شدت هیجانی نا آشنا قفسه سینه م ضرب گرفته بود...
-چی می گفت؟
نگاهم با تعجب به چشمان خالی از مهر کیان دوخته شد.
-کی؟شما اینجا چیکار می کنید؟
-فکر کن دارم تعقیبت می کنم..گفتم چیکارت داشت؟
-منم گفتم کی؟
-همون هنرپیشه بالیوود!
-دکتر نوابی؟
-چیکارت داشت؟..
صادقانه گفتم:( کارت ویزیتش رو بهم داد...گفت خوشحال میشه بیشتر با من آشنا بشه)
بی تفاوت ابرویی بالا انداخت....کاش یکبار به جا تلخ می شد!! نه تلخی کرد و نه حرفی زد!
سوار آسانسور شدیم...شلوغ بود ..وقت ملاقات رو به اتمام بود و همه در رفت و امد بودند...اما در سکوت...عجیب بود ! ولی انگار همه پر بودند از نگفتن!
فاصله آسانسور تا اتاق توکا بیشتر از بیست قدم نبود اما اینقدر بی میل به رویارویی با فرح کیان بودم که می تونستم اون فاصله را با چهل قدم هم ، پر کنم!
-وقت ملاقات که تموم بشه می رم خونه امیر...امیر کامروا
ایستاد.قدم پیش افتاده را جبران کردم و برگشتم. نگاهش مثل اکثر اوقات ناخوانا بود...
-یه گوش شنوای بی ادعا می خوام...فکر کردم شاید امیر گوش خوبی باشه...
چشمام زیر سایه ابروهایی که از شدت کلنجار برای فهمیدن این توضیحات بی دلیل ، گره خورده بود، به صورت هم صحبتم خیره شد.
-آخر شب هم میرم خونه پدریم...دیر میام خونه...
این حرفها به من چه ربطی داشت؟!! کِی برای آمد و شدش توضیح داده بود که این بار دوم باشه و تعجب نکنم!!
کلافه بود یا کلافه شد؟ بی حوصله و سریع انگشتهاشو میون موهاش کشید و با همون ژست طلبکاریِ احتمالا ژنتیکی ش، گفت:(حداقل یه اوهوم بگو ، بفهمم داری صدامو میشنوی!)
-مشکلی پیش اومده؟
-نه خدا رو شکر هنوز زبون داری!
-چی شده که دارید این حرفها رو به من می زنید؟
-نمی دونم....همینطوری دلم خواست...
ابروی تعجبی بالا انداختم و گفتم:( دلتون خواست؟...پس حتما مشکلی هست ...یه مشکل که ترجیح می دید با من حلش کنید نه گوش شنوای دکتر کامروا!...یه مشکل که قطعا هم راجع به من ، توکا و خواسته مادرتونه!....درسته؟)
چشمهاش برق زد.طوریکه مطمئن شدم مستقیم زدم وسط سیبل!
romangram.com | @romangram_com