#آخرین_شعله_شمع_پارت_108
باز هم لبخند زدم...صدای رسا و با اعتماد به نفسی داشت...یک کیس عالی برای اغفال دخترانِ ناز نکشیده ای مثل من!
-دختر عموی هومن هستید درسته؟..عموی دکترو همه میشناسند، خبر پیدا کردن دخترهاش هم مثل ترکیدن بمب صدا کرد.....
-عجب!!!
-همین؟..
بیشتر از آنکه طالب حرف زدن باشم ، طلبه تماشای بی نقصی های تراشیده شده ش بودم...
-هومن آدم خاص و البته گاهی مرموز و بیشتر اوقات سخت و تند و بد اخلاقیه...حق دارید اگه نتونید باهاش ارتباط برقرار کنید...
اخمهام جمع شد...ناخواسته طالب اینهمه بی انصافی گنجانده شده در یک جمله کوتاه نبودم!
-نصف بچه های بیمارستان از ترسشون ، زیاد دور و برش نمی چرخند..
نگاهم سیر شد و رو برگردوندم و به سمت پنجره های بیمارستان نگاه کردم...روحم طراوت و تازگی یک تجربۀ شیرین را می خواست....نگاهم دونه به دونه به کنکاش شیشه ها نشست...هیچ چشمی خیره ما نبود....نا امید سرم به پایین افتاد.
-خیلی کم حرفید! تا حالا دختری مثل شما ندیده بودم...
این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است
کمی خم شد تا نگاهم را شکار کنه...سرم را بالاتر گرفتم و نگاهش را پذیرفتم...
-چهره تون خیلی با خواهرتون متفاوته....با اینحال کاملا مشخصه خواهرید...و البته خواهر خیلی شرین زبونی دارید...برعکس خودتون که آدمو تشنه چهار کلمه حرف نگه می دارید
خواهرم!!..من اینجا چیکار می کردم...زمانی که باید به همراهی خواهرم می گذروندم اینجا نشسته بودم...خواهرم...انگار از توکا دلخور بودم...از خاله گفتن هاش یا از روی باز نشون دادن به زنی که خواهرش را با ندیدن ، تحقیر کرد....دلخور بودم....بذار هینجا باشم...به دور از جمع سه نفره خانواده حال و آینده کیان...فرح کیان ، هومن میان و احتمالا توکا کیان!!!...اینهمه جبهه گیری برای چی بود؟؟ برای توکایی که ته دلش همراه هومن بود، همراه فرح بود!!! کاسه داغ تر از آش بودم!!؟؟
اما توکا بچه بود، پنج سال دیگه به طور قطع متفاوت فکر می کرد!! پنج سال دیگه قطعا به خاطر سکوتم بازخواستم می کرد....نه...نه....
-می دونستید این سکوت و بی اعتناییتون چقدر جذابیتتون را بیشتر می کنه!
ضربه نهایی زده شد...همین الان..درست همین الان که خالی از تمام عاشقانه ها و ترانه های جوونی ام بودم ، وقت اغفال شدنم بود!!!...همین لحظه که هنوز خاطره دردناک تحقیرهای حامد و تلخی های هومن و ندیده شدنهایم ، روح آزرده م را زنجیر کرده بود ، وقت اغفال شدنم بود!!
نگاهم از روی نگاه مشتاقش گذشت و روی انگشت بی حلقه ش نشست...فانتزی جالبی بود برای دل خستۀ من!
-گفتید چی بود تخصصتون؟
لبخندی تمام چهره اش را روشن کرد.
-اورولوژیست..
.
سری تکون دادم...یعنی غیر از این ، چیزی در چنته نداشتم...
-جسارته ولی امکانش هست بیشتر با هم آشنا بشیم؟
درخواست زود هنگامی بود اما بی خیالی طی کردم...
بلند شدم و لبخندی پر معنا زدم...
-از آشناییتون خوشحال شدم.
رو برگردوندم و قدمی برداشتم اما ، به کندی نرفتن!
مطابق انتظارم بلند شد و کنارم هم قدم شد.
-این کارت ویزیت منه...منت می گذارید اگه تماس بگیرید...
بی تفاوت گرفتم و توی جیبم گذاشتم.
-کم پیش میاد خانومی با وقار و متانت شما به تور آدم بخوره!
-ماهی و کبوتر نیستم که به تور بیفتم؛ البته!
تو دلم اقرار کردم تظاهر به خر شدن هم عالمی داره!
romangram.com | @romangram_com