#آخرین_شعله_شمع_پارت_107
-خیلی از آشناییتون خوشوقت شدم...
راهمو سد کرد و دستش را به سمتم دراز کرد:
-نیما نوابی هستم...اورولوژیست!..از دوستهای نزدیک هومن جان
انتهای جمله ش را با چنان تمسخری ادا کرد که حتی با اون ذهن آشفته و رو ح خسته ام ، نگاهم به سمت هومن برگشت...گره ابروهاش قفل و لبهای خوش فرمش به داخل کشیده شده بود....
دوباره به سمت تازه وارد برگشتم.فرصت خوبی بود..برای دست یاری دادن به دشمن دشمنم!! اما اهلش نبودم.
-با اجازه ...
سرد ، سخت و محکم!
کنار کشید و بی درنگ از مقابلش گذشتم...
**********
روی نیمکت فضای بیرونی بیمارستان نشستم. درختهای خشک و سر به فلک کشیده ، شرم عریانی نداشتند و سر فراز ایستاده بودند. دست هامو به طرفین باز کردم و دور میله های سرد نیمکت فلزی قلاب کردم...هنوز از برخورد گرمای تنش ، گرم بود...هنوز حافظه دستهام از خاطره اون خشونت گرم که دورش پیچیده بود ، درد داشت....کاش فقط کمی ...فقط کمی دخترانه های منو می دید...می دید و حذر می کرد از پیچش تند انگشتهاش!
"ما نمی توانیم چیزی بالاتر از زندگی را بیآفرینیم .
نمی توانیم دست هایی را که خنجر می زنند کوتاه کنیم .
نمی توانیم دهان ها را ببندیم .
نمی توانیم قدمی به عقب بگذاریم وُ مسیر را تغییر دهیم .
بعضی از ما آدم ها حتی نمی توانیم مُشت که می خوریم تلافی اش را جایی دَر کنیم
یا با هرکس شبیهِ خودش رفتار کنیم .
ما تنها می توانیم دوست داشته باشیم .
می توانیم عشق بورزیم به انگیزه های کوچکی که در دردهای بزرگ مان پنهان اند .
رنگ به رنگِ تصویرهایی که در سرمان هر روز دوره می کنیم .
این رنگ ها، این تصویرهایی که ما را زنده نگه داشته اند .
امیدهای کوچکی که می توانی در سکوتت، جای زخم هایی که خورده ای را
با مرهمِ دوست داشتن وُ دوست داشته شدن پُر کنی .."
-سردتون نشه؟
به رسم آداب و تربیتی که ملکه ذهن دخترهای مملکتم بود ، بی ارسال فرمانی از جانب مغز، به سرعت دستهای گشوده ام را جمع و حفاظ تندیس دخترانه هایم کردم و جمع نشستم.
-اجازه هست؟
نگاهم هنوز میون اون تاریکی محض و براق چشمانش گم بود...آوارۀ دلیل بود...او؛ اینجا، روبروی من!
نشست و به ناچار به لبه نیمکت کشیده شدم.
-هوا سرد شده!
برو سر اصل مطلب! فاصله بگیر از این کلیشه های پر تاریخ!
-انگار با هم جر و بحث می کردید...ناخواسته شنیدم.
پوزخندی زدم که ندید!..ناخواسته!!
-با مردها هم کلام نمیشید یا اصولا با غریبه ها حرف نمی زنید؟
سرم و نگاهم به سمتش چرخید...در یک کلام جذاب بود!...از اون مردانه هایی که ظریف ترین احساسات زنانه را هم بیدار می کرد....بی دلیل لبخند زدم.
-پس اگه سماجت کنم ، روزنه هایی از امید روشن میشه!
romangram.com | @romangram_com