#آخرین_شعله_شمع_پارت_106

با حرص آستینم را پایین کشیدم و خواستم با یک پرش کوتاه از تخت جدا بشم که طوری مقابلم ایستاد که حتی عقب تر کشیدم.
با اعتراض گفتم:(می خوام برم...)
حرفی نزد اما اون نگاه نامروتش هنوز چشمهای بی روح منو نشونه گرفته بود.
سهم من همین بود؟..همین تلخی ها!!
با بغضی که بی موقع تنگ گلوی خشکم نشسته بود ، گفتم:( من متوجه این قیافه طلبکار شما نمیشم!!..اگه بابت تمام اتفاقات امروز ازتون عذرخواهی کنم کافیه؟ اگه بگم این ترلان بدشانس غلط کرد کافیه؟ اگه بگم به خاطرتمام کمکهایی که در حق من و خواهرم و حتی پدرم داشتید تا آخر عمر سپاسگزار ، مدیون ، کنیز و خوار و خفیف شما هستم کافیه؟؟....)
ناگهان گرمای دستش لبهای لرزون و سردم را غافلگیر کرد...وحشت کردم....
-آروم..چته تو؟
بی اختیار صدام اوج گرفته بود...با خشونت سرم را تکون دادم و او هم دستش را شل کرد....
-چیکار می کنید؟؟
-هیس..آروم...
بغضم کی شکسته بود و کی این قطره های بی مقدار راهی شده بودند!
با کف دست به عقب هلش دادم و همزمان از تخت پایین پریدم..خیسی صورتم را با لبه شالم پاک کردم و با دلخوری رو به چشمان متعجب او گفتم:(به لطف محبت شما الان فشارم شونزده هفده ست...داغ داغم!) وخواستم از اتاقش بزنم بیرون که یاد مطلبی افتادم...برگشتم.
-لطفا مادرتون رو توجیه کنید!....نمی خوام دور و بر توکا باشه....نمی خوام مثل پسرش با نگاه نامهربونش منو نشونه بگیره.........
نگاهش هنوز متعجب بود اما بیشتر از اون تلخ بود...این تلخی آزارم می داد..مدتها بود که تلخی او آزارم می داد..
-می دونید...حق با مادرتونه بهتره هر چه زودتر نقل مکان کنیم....
لبش با پوزخندی کش اومد...بیشتر آزرده شدم.
-من..توکا و هرمز خان میریم به یک جای دیگه...جایی که برامون نقشه نکشند!...
بغضم دوباره شکست...
بی اختیار ادامه دادم:( جایی که این نگاه طلبکار و تلخ مرتب پیِ سرزنشم نباشه!)
و به سمت در چرخیدم که با صدای محکم و رسایی گفت:( صبر کن ....)
نمی خواستم صبر کنم...قدم تند کردم که برم ؛ که اینبار محکمتر و تلختر گفت:( قضیه مامان تموم شده ست...قبلا هم گفتم هیچ کسی جایی نمیره..تمام..)
اهمیتی ندادم...در را باز کردم و محکم به روپوش سفید مردی برخورد کردم و به عقب برگشت داده شدم...با حرص سرم را بالا گرفتم و گفتم:( تحصیلکرده مملکت!! چسبیدی به در که چی؟؟؟)
-شرمنده خانوم!
اینقدر بی حوصله بودم که نگاهم هیچ چیز را تحلیل نمی کرد ، حتی قیافه نرم و مهربون اون مرد و قیافه آتشین کیان!
هنوز تمام قد ، چهار چوب در را پر کرده بود!!
خیلی دلم می خواست همه چیز را سرِ یکی دیگه خالی کنم!
-اجازه می دید؟
انگار متوجه منظورم نشد چون نگاهش بین من و کیان در رفت و امد بود.
-امری داشتید ؟
صدای رسا و لحن غیر دوستانه کیان فضای اتاق را پر کرد.
لبخندی رو لب نشوند و بی توجه به کیان به من گفت:( از آشناهای دکتر کیان هستید درسته؟ خواهر توکا خانوم؟)
برای لحظه ای از اینکه منو می شناخت و من هنوز بی ملاحظه و بی ادبانه به نگاه مهربونش زل زده بودم ، شرمنده شدم!
-با اجازه..
خواستم از کنارش بگذرم که دوباره منو مخاطب قرار داد:

romangram.com | @romangram_com