#آخرین_پناه_پارت_88

- نه برو خونه...
- چی میگی دیوونه کلی خون ازت رفته تاحالا زندهای باید خدارو شکر کنی
- گفتم برو خونه بدو پناه....
سپس موبایلشو در اوردو با سختی به کسی اس ام اس زد ..پناه مضطرب با سرعتی زیاد میروند ..تا به حال از این صحنه ها ندیده بود قطرات اشک روی گونه هاش جاری شد در پار کینگو باز کردوماشینو تو برد اما در حقیقت نمیدونست چی کار کنه چشمش به در خونه خورد که باز شد و رادین ازش خارج شد خودشو بهش رسوند همونطور که گریه میکرد..
- رادین گلوله گلوله خورد داره میمیره رادین
- چی میگی اروم باش کی؟؟؟؟
- مهبد ....
رادین پناه و اروم از خودش جدا کردو به سمت ماشین رفت...بادیگار جوان نیمه بیهوش روی صندلی افتاده بود...رادین دستشو برداشت ...درست بود پهلوش سوراخ شده بود خون بیرون میزد ..در همین لحظه یه ماشین داخل شد دو مرد سیاه پش دیگر خارج شدند وبا تعظیمی کمک کردند تا مهبدو داخل ماشین ببرن وبا تعظیمی دیگر خونه رو ترک کردند ..پناه شوکه شده بود.. چه را در گذشته یه همچین اتفاقاتی نمیافتاد؟؟؟؟ کاش هیچ وقت اینجوری نمیشد ..
رادین دستشو گرفت وکمکش کردتا وارد خونه بشن...اردوان که انگاری خبر بهش رسیده بود سراسیمه از پله ها پایین اومد ودختر زیباشو رنگ پریده وگریون دید... نیره خانوم براش اب قند اورد وپناه اصرار داشت که به اتاقش بره...یه لحظه رادین شک کرده نکنه چشمای پناه دروغ میگفته وعلاقه ای بهش نداره پناه چرا باید اینطور بشه اگه کسه دیگه ای هم بجای مهبد بود اینجور داغون میشد؟؟؟؟؟؟مهبد یه مرد 30 ساله بود با هیکلی عالی وچشمای درشت قهویی در کل چهره جذابی داشت..مردونه وجذاب... چیزی متفاوت با خودش....یاد مهبد مهبد کردنای پناه دلشو سوزوند وبا خداحافظی از خونه عموش رفت..
وارد خونه ای شد که چند سال پناه توش زندگی کرده بود وبوی پناه و میداد هر گوشه اش پر از وجودش بود عطر گرون قیمتی که جلوی آینه توالت جا مونده بود ورادین سعی در پس دادنش نداشت هر چند روتختی های اتاق پناه تغییر کرده بود اما هنوزم بوشو احساس میکرد خودشو رو تخت پناه انداخت یاد دلیلش افتاد که چرا برگشته... برگشته بود تا پناه و برای خودش کنه ...یه بار دیگه نقششو تو ذهنش مرور کرد....ایا پناه اونقدر دوستش داره که همراهیش کنه؟؟؟؟؟؟ .. تو این مدت یه چیزی نگرانش کرده بود علاقه شدید پناه به پدرش واین میتونست کارو سخت تره بکنه .. ایا پناه اونو قبول میکنه یا پدرشو؟؟؟ از اینکه شکست بخوره ترسید ...یاد روز اوفتاد که پناه ودرلبتاب دوستش دیده بود:
.... توی دفتر دوستش توی لب تابش یه اشنا رو دید یه کلپ 20 دیقه ای بود از یه گروه 6 نفره که میشد به راحتی پناهو توش پیدا کرد..این توجه" آدام" دوستش رو به خودش جلب کرده بود تشابهی که خیلی ساده همه رو به اشتباه میکشوند آدام گفت:
- تو خواهر داشتیو رو نمیکردی اونم یه خواهر هنرمند ؟؟؟؟
نا خداگاه لبخندی رو لبش نشست وبدونه اینکه جواب ادام و بده دفترشو ترک کرد این لبخند با یاد اوری خیلی چیزاها به سرعت پاک شد.. چندین ماه کارش دیدن عکسا وکلیپ های پناه بود تا اینکه تصمیمشو گرفت باید بر میگشت به ایران جایی که همیشه ازش فراری بود...
سرشو تکون داد دلش نمیخواست بیشتر از این به عقب بره باید تمام تلاششو میکرد اصلا شاید پناه هم از این راهی که قراره توش بره خوش حاله اما بازم صورت گریونش اونو وادار کرد که بیشتر فکر کنه دستاشو دور خوش حلقه کرد همونطور که پناه و تو بغلش گرفته بود ..بدن لرزونش قطرات اشکش این نمیتونست نشونه ای جز ترس باشه گیج شد ..دلش میخواست فعلا به چیزی فکر نکنه...چند تا آرام بخش باعث شد خیلی سریع به خواب بره...
***
از تختش بلند شد اردوان بهش گفته بود که نمیخواد بره دانشگاه اما باید میرفت چون برای عید یه جا نمایش داشتن و دوستاشم از دیشب تا حالا صد بار زنگ زده بودن.. سرش داشت منفجر میشد ساعت 4 بود خوبه حداقل دیشب زود تر به خونه اومدنو 9 خوابید ..سریع یه دوش گرفت ولباساشو پوشید کیفو سوئیچشو برداشت ...مهبد که نمیتونست باهاش بیاد برای همین باید تنها میرفت از اتاق خارج شد یه یکی عینه جن جلوش پرید سرتا پا مشکی اما مهبد نبود با عصبتانیت غرید:
- چیه؟؟
صدای اردوان به گوشش رسید:

romangram.com | @romangram_com