#آخرین_پناه_پارت_8
- امینی اینجاس تا 7و8 هم کارش تموم نمیشه من نمیتونم ولش کنم بیام که..
- بفرستش بره - باشه یه کاریش میکنم میخواید شما برید من کارش که تموم شد میام خوبه؟
- اره این فکرم خوبه!!
- پس خداحافظ
- خداحافظت
تماسو قطع کرد به ساعت که علام گر 6 شب بود نگاه کرد به اتاقش رفت از بین مانتوهایی که در کمدش داشت مانتویی مشکی انتخاب کرد شال حریر صورتی با شلوار صورتی وکفش مشکی اماده شد ودر مقابل اینه ایستاد به صورتش نگاه کرد دو تا چشم ابی رنگ داشت که حال زیر لنز بینی خوش تراش(حتی قبل عملم خوش حالت بود) ولب صورتی خوش حالتس اورا جذاب وزیبا کرده بود هر موقع که مقابل اینه می ایستاد از خدا برای دادن زیبایی بهش تشکر میکرد....پوست گندوم گون وصافش احتیاجی به لوازم ارایش نداشت...ادکلن مورد علاقه اش را زد کیف صورتی رنگی برداشت واز اتاق خارج شد ساعت نشان میداد که یه ساعت تمام در حال اماده شدن بوده...روبه خانوم امینی گفت:
- خانوم امینی کی کارتون تموم میشه؟؟
- چیزی نمونده دختر بیست دیقه دیگه فکر کنم تموم شه!
تمام 20 دیقه را در خونه راه رفت خانوم امینی با اعلام تموم شدن کارش اورا از راه رفتن خلاص کرد.. با هم از اپارتمان خارج شدند ودر اسانسور جای گرفتن ..پناه پرسید؟؟
- چی جوری میرید خونه تون
- با تاکسی
- کجاس؟؟؟ - خیلی دوره...
- اگه من میتونم کاری کنم بگید؟؟
- نه ممنون دخترم سوار ماشین شیک و گران قیمتش شد وبه سمت خونه اقای صالحی روند ...
اقای "صالحی" اسمش "آرش "هست ویکی از دوستای صمیمی پدر پناه که خانواده اش از دو پسرو همسرش تشکیل شده "آروین "و"شروین" پسرانش که با 4سال اختلاف سن آروین بزرگ تر از شروینه و27 سال سن داره..مادرشون که خانوم لاغر اندام وخوش پوشی وهمینطور مهربونی هست "ارام"نام دارد..پدر پناه در رابطه ای کاری با این خانواده اشنا شده ..پدر پناه یکی از تجار موفق در بازار فرش هست که فرش هایش به خارج از ایران وبیشتر کشور ها صادر میشود وکارخونه برادرش که تولید قطعات ماشین هست را میگرداند چون علاقه شدیدی به برادر وبرادر زاده اش داره..مادر پناه هم متخصص چشم هست ودر یه کلینک معروف کار میکنه..
بعد از ده دقیقه رانندگی پناه در مقابل در آهنی بزرگی توقف کرد وبا زدن بوق نگهبان ویلا رو خبر کرد در اهنی باز شد وماشین مشکی رنگ پناه در تاریکی شب که با چند چراغ روشن شده بود روی جاده ای شنی روند وماشینش را کنار ماشین پدرش پارک کرد..از ماشین خارج شد ودر تاریکی مردی رو دید که داره بهش نزدیک میشه:
- سلام پناه خانوم چرا انقدر دیر اومدین؟؟؟؟؟؟؟؟
romangram.com | @romangram_com