#آخرین_پناه_پارت_64
پدرش که بیرون رفت میخواست خارج شه گفت:
- راستی ماشین نمیخری؟؟؟؟
- چطور؟؟؟؟؟
- خواستی ماشین بخری منو هم با خودت میبری؟؟..
رادین لبخندی زدو گفت:
- باشه
- راستی به خاطر اتفاق دیروز واقعا بد متاسفم امیدوارم از من ناراحت نباشی....
- همینطوره...
- متشکرم...
درو بست وبه سمت ماشین پدرش رفت...
پدرش مقابل گالری بزرگ فرش تمنا ایستاد با هم پیاده شدند:
- کجا میری؟؟؟
- میرم خوراکی بخرم
- بیا به سیا میگم
- نمیخواد اون نمیدونه چی بخره سه ساعت طول میکشه تا تفهیمش کنم...
اردوان خندییدوگفت: - باشه .. واردمغازه شد یه بطری دلستر خرید با یه پفک چی پلف چند نوع چیپس ..سپس به سمت گالری رفت وارد مغازه شد خبری از سیا نبود.. رویه فرشایی که وسط گالری روی هم بودند نشست پفکو باز کرد وشروع به خوردن کرد...
- شما چرا نشستید ..اینا رو نذاشتن که بچها روش پفک بخورن لطفا بلند شید الان تمام فرشا رو کثیف میکنید...
پناه عصبی نگاهی بهب پسر مقابلش کرد...با جدیت گفت:
romangram.com | @romangram_com