#آخرین_پناه_پارت_63
همه اماده رفتن شدند .اردوان از اینکه اومده بودن تشکر کرد ودر اخر بردیا گفت که پدرش در کلانتری اشنا داره واگه خواستن بگن..
خونه در سکوت فرو رفته بود... ساعت 12 شب بود واقای احمدی با یه نفر دیگه هنوز تو خونه بودند...پناه اصلا دلش نمیخواست کلمه ای بشنوه..بالاخره همه رفتند و رادین نیز همراه عمویش به خانه انها رفت..پناه روی تختش دراز کشیده بود..وداشت اس ام اس های فرد ناشناسو میخوند مبایلشو به سمتی پرت کر وسعی کرد با تکان دادن تند پایش افکار منفیو از خودش دور کند...
....
چشماشوباز کرد...هوا روشن بود وپرتو های شیطون نور خورشید سعی داشتند به زور از پرده اتاق بگذرند وخودشان را به داخل اتاق برسانند..کشو قوسی به بدنه خسته اش داد نگاهی به ساعت روی میز اش انداخت 9صبح بود..پتو ابریشمیش را از روش کنار کشید دمپایی های ابری شو پوشید به دستشویی رفت صورتشو اب زد تصمیم گرفت دوشم بگیره که کرختی که تو تنش بود از بین بره...لباس پوشید موقابل اینه ایستاد وبا سشوار شروع به خشک کردن موهاش شد.. در اخرهمه را از بالا بست وروی دوشش رها کرد..ضربه ای به در خورد..واردوان وارد اتاق شد وبادیدن پناه مقابل اینه لبخندی زد:
- سلام بابایی فکر نمیکردم اینهمه بخوابی همیشه تو اول بیدار میشدی ها..
- سلام وقتی ناراحتی خواب باشی بهتره چون چیزی هم نمیفهمی
- بگو ببینم چی تورو ناراحت کرده نکنه به خاطر قضایا دیرور اینجور حرف میزنی ها؟؟؟
- اونجور که شما هم میگید بی اهمیت نیست...
- ینی من اشتباه میگم دیگه...
- بابا؟؟!!!
- جونم - اه...
- اه چیه ؟؟؟بلند شو اماده شو بریم بیرونا یه بادی به کلت بخوره قبول؟؟
پناه شادمانه گفت:
- قبول..
اردوان از اتاق خارج شد..مانتو سفیدی با شالو شلوار صورتی با کفش های پاشنه 15 سانتی سفیدش پوشید کیف سفیدی برداشت واز اتاقش خارج شد هیچکی سره میزه صبحانه نبود به رادین که پیش پدرش ایستاده بود سلام کرد لیوانی شیر خورد ودنبالشون راه افتاد ..این بار رادین پشت فرمون نشسته بود به کارخونه خودش رفت..در اونجا همه با پناه اشناه بودند به دفتر رفتند وپدرش یه سری توضیحات به رادین داد وسپس به پناه گفت:
- خب دیگه بریم گالری..
- باش..
romangram.com | @romangram_com