#آخرین_پناه_پارت_62

- خب باشه افرادی که به این خونه رفتو امد داشتن کیان؟؟ - منو دوستام فقط بودیم با خانوم امینی هیچ کس دیگه ای.. - دوستاتون... وچند لحظه متفکرانه اندیشید - اووومممممممم پناه با شتاب گفت: - نه دوستام نهههههه - چرا اتفاقا مضنونای خوبی هستن..اونا از موقعیتی که توش بودی خبر داشتن
- نه دوستام ادمای خانواده دارین - مطئنید؟؟؟ سیروانننن؟؟!! اما هر چند وضع خوبی نداشتند ولی خانواده که داشت..حتی فکرشم ازار دهنده بود اشک در چشمانش حلقه زد سرش را به طرفین تکان دادو با عجز گفت:
- بله
وبه سمت پدرش دوید دستای پدرش را گرفتو گفت: - بابا ترو خدا نذار از دوستام باز جویی کنن جون من بابا....
هق هق گریه امانش را برید اما هر طو ر بود کنترل کرد ..احمدی با مهربانی گفت:
- چرا گریه میکنی من که هنوز کاری نکردم اول خانوم امینی اگه اون بی گناه بود بعد...
پناه چند نفس عمیق کشید
- انگاری به دوستات خیلی وابسته ای..
مگه غیر از این بود که به جز پدرو مادرش دوستاش تنها کسایی بودند که بیشتر وقتش را پر میکردند ودر غمو شادی هم شریک بودند.. سیروان جلو اومد وگفت:
- عه عه عه تو داری گریه میکنی من میخواستم گیتارسامو بیارم برامون بخونی بنوازی ...منوباش
پناه با خود گفت: تو اگه میدونستی که من به خاطر چی غرورمو کنار گذاشتمو جلو جمع گریه میکنم که اینو نمی گفتی...
- فقط خوندن کمه این وسط مگه خونه زندگی ندارید شما ها که موندید اینجا ؟؟؟
- ممنونم تشکر لازم نیس خوبی از خودتونه من کی باشم .. پناه لبخند تلخی زدو گفت: - جدی؟؟؟ - دروغم چیه زبونم قطع شه اگه دروغ گفته باشم.. پناه سری تکان دادو به سمت جمع دوستانش که با فاصله اندکی ایستاده بودندو رفت:
- ممنونم بچه ها دستتون درد نکنه ...به خاطر من مهمونی هم خراب شد..
لعیا گفت:
- همچین میگی مهمونی هر کی ندونه فک میکنه کجا بودیم ..
- خب حالا ...
- این ینی برید گم شید حوصلتونو ندارم ..چشم..

romangram.com | @romangram_com