#آخرین_پناه_پارت_57

پناه نیز لبخند زد نمیدانست چرا از این کارش خوشش امده بود....این چه حسی بود که تمام حرکاتش را کنترل میکرد حتی نگاه کردنش را!!صدای زنگ در باعث شد از فکر کردن دست بکشد بعد از کمی تامل رادین بلند شد وبه سمت در رفت..خانوم امینی با دیدنش سری تکان دادو گفت:
- اینجا رو کرده کاروانسرا برو برو کنار مادر بذاربرم به کارم برسم....
ورادین را کنار زد....رادین متعجب به حرکات زن خیره ماند هنوز از بهت خارج نشده بود که یه دختر جوان با صدای اهسته ای گفت:
- سلام میبخشید به خاطر حرفی که زد با اجازه...
ووارد خانه شد پناه که گفته بود خانوم امینی پیره یه نفره پس این کی بود??درو بست وپشت سرشون وارد سالن خونه شد خانوم امینی کنار پناه ایستاده بود:
- سلام دخترم خوبی دوست جدیدته پس بقیه کوشن??
پناه ناز خندیدوگفت:
- خانوم امیی ایشون اقای رادین تمنا پسر عموی بنده وصاحب اینجاست درواقع من اینجا مهمون بودم
چشمای امینی چهار تا شد وبر سرش کوفت:
- خاک توسرم
ونادم به دختری که همراهش بود واونیز خجالت زده سرش پایین بود نگریست.. رادین پیششان اومد ورو به پناه گفت:
- چه دله پری دارن ایشون چی کار کردی پناه؟؟
پناه نتوانست به لحن با مزه رادین نخندد وزد زیره خنده وگفت:
- به خدا به جز اون 5 نفر هیچکی دیگه اینجارو ندیده چه برسه هی بره هی بیاد واصلا دیگه ازین به بعدم نمیتونه بیاد بره...
- من که گفتم اگه ناراحت میشی... - نه نه ..وقتی از تنهایی میترسی پس چرا میگی قشنگه.. امینی جلو صحبت رادینو گرفتو گفت: - سارا دختر خواهرمه گفته بودید.. - بله میتونید کارو شروع کنید همونطور که گفتم اگه ایشون خواستن که به کارتون ادامه میدین در غیر اینصورت...
رادین گفت: - تو که دختری کار خونه نمیکنی چه توقع از من داری خانوم امینی شما به کارتون ادامه بدید همون سه شنبه ها سه تا هفتم خوبه مشکلی نیست
خانوم امینی خوشحال گفت:
- نه خیلی هم خوبه

romangram.com | @romangram_com