#آخرین_پناه_پارت_56
پناه سوار شدو رادین نیز..
صدای گیتار از ضبط ماشین تمام فضای بین انها را پر کرده بود حال برعکس دقایقی پیش قلبش به شدت میتپید وتمام بدن از حرارت میسوخت ..سکوت حاکم بینشان با حرف رادین شکسته شد..
- چشات قرمز قرمز شده دیگه از بنفشم گذشته ؟؟
ینی اون به چشمان پناه نگاه کرده بود وحتما خیرگی چشمان اورا بر خود متوجه شده بود..سریع چشمانش را ازش گرفت ودر جوابش فقط لبخند زد چه میتوانست بگوید.؟؟...رادین چشمانش را به پلکان روی هم رفته پناه دوخت نگاهی به ساعت انداخت... 1 بعد از ظهر بود وپناه به خواب رفته بود صدای ظبط را کم کرد..مبایلش را برداشت وتایپ کرد:
- سلام عمو جان ناهارو بیرون میخوریم بعد میریم اپارتمان اشکالی نداره ؟؟
چند دقیق همنتظر ماند تا اردوان جواب بدهد..اردوان متفکر چند بار پیام را خواند ..با فکری مثبت جواب داد چون به پناه ایمان داشت:
- نه من به آیه میگم خونه نمیرید..
رادین در مقابل رستورانی ایستاد دوتا پیتزا خرید ودوباره سوار شد به به دور زدن در شهری که کم وبیش در این چند روز باهاش اشنا شده بود پرداخت..ساعت 2ونیم مقابل اپارتمان ایستاد وپناهو صدا زد:
- پناه..پناه
وقتی دید جواب نمیده از موقعیت استفاده کرد وانجور که دوست داشت صدایش کرد:
- پناه ..عزیزم... خانومم..
کلمات اخر را اهسته گفت ودوباره : - پناه بلند شو بریم تو
پناه چشمانش را گشود نگاهی به اطراف انداختو گفت: - کجاییم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- خونه من ...بلند شو بریم بالا ناهار بخوریم دارم از گشنگی میمیرم..
سپس همراه هم به داخل اپارتمان رفتند موقع خوردن پیتزا رادین پرسید:
- خانوم امینی 3 میاد دیگه؟؟؟
- تو از کجا میدونی؟؟؟
رادین لبخندی زدو سرش را پایین انداختو گفت: - از مکالمه دیروزت باش فهمیدم...
romangram.com | @romangram_com