#آخرین_پناه_پارت_52
- بیا.... اخه 4 ساعتم شد خواب؟؟؟؟
- ترو خدا نیره خانوم اون قهوه رو وردار بیار تا بابا نیومده بخورم..
نیره لیوان قهوه بزرگی را در مقابل پناه گذاشت..
- تو میخوای همه اونو بخوری..
پناه با شنیدن صدای متعجب رادین به سمتش برگشت
- سلام مجبورم وگرنه سره اجرا خوابم میبره همین الانم خوابم دارم باهات میحرفم نصف حرفام هزیونه..
- چی شده کی هزیون میگه؟؟؟
صدای پدرش بود..رادین گفت:
- سلام عمو صبح بخیر
- سلام عموجان چرا ایستادی بشین ؟؟؟؟
وخودش کنار پناه که چشمانش خمار شده بود نشست با دیدن لیوانه قهوه ای که تویه دستش بود وداشت میخورد با صدای بلند گفت:
- این چه کاریه دختر... انقدر صداش رو پناه تا ثیر گذاشت که نیم متر پرید بالا وخواب از سرش پرید :
- بله؟؟؟
- مگه مجبوری ؟؟؟؟نگاش کن... فقط دوتا چوب کبریت برات کمه که چشاتو باز نگه داره ...اصلن حق نداری بری بلند شو برو بخواب...
- وای نه نه بخشید غلط کردم از 4 بیدارم که برم حالا بخوابم ترو خدا بابا...جون من نه...
داشت گریه اش در میومد که اردوان گفت:
- باشه باشه گریه نکن صبونه تو بخور...
مبایلش روی میز بود که اس اومد :لعیا:
romangram.com | @romangram_com