#آخرین_پناه_پارت_53
- خدا ازتون نگذره ..غلط کردم بابا به کی بگم نمیخوام نمیخوام جز گروه شما باشم مامااااااااااان کمکم کن ....
اردوان با خوندن متن اس گفت: - نگاه کن انگار مجبورن...
وسرش را به طرفین تکان داد ومشغول خوردن صبحانه اش شد..پناه خواست بره که اردوان گفت :
- واسا صلاح نیس رانندگی کنی با هم میریم...
پناه منتظر ماند سپس با هم سوار ماشین اردوان شدند واول به دانشگاه رفتنو پناهو پیاده کردن وسپس به کارخونه...
پناه تلو تلو خوران به سمت نیمکت مقرر شده رفت سامیار اونجا نشسته بود ..کنارش نشست کم کم داشت اثار خواب محو میشد:
- سلام خوبی چه خبر بچه ها هنو نیومدن؟؟؟؟؟؟؟
- نه سیروان تو راهه ماشینت کو؟؟
- بابام نذاشت خودم بیام با بابام اومدم...
- چرا؟؟
- سره میزه صبونه خواب بودم ......
سپس با هم خندیدن
- به چی میخندین؟؟؟
پناه سرش را بالا اورد نسیمو لعیا بالا سرش ایستاده بودند با هم سلام احوال پرسی کردند..بعد از چند دقیقه سیروان وبعد بردیا بهشون ملحق شدند..سپس همه باهم به سمت ساختمان داخلی دانشکده رفتند مدیر دانشگاه وچند نفر دیگر هم در دانشکده بودند به سمت دفتر اقای کریم پور که مسئول جشن بود رفتند وبعد از زدن ضربه ای به در وارد اتاق شدند .....
در اتاق امیر پور هم بود... بعد از سلام واحوال پرسی دوباره نوع وترتیب اجرا برنامه ها رو مرور کردند..سپس همه با هم به سالن اجتماعات رفتند وازمرتب بودن اوضاع مطمئن شدند.. ودست به کار شدند طبق برنامه ساعت 9ونیم جشن شروع میشد..امیر پورم زیاد دورو برشون میچرخید مخصوصا دورو بر پناه واین باعث رنجشش میشد وچند بار اعلاناً به امیر پور توهین کرد ولی او اصلا به روی خودش نمیاورد..طبق برنامه ساعت 9ونیم جشن شروع شد ومجریان برنامه پناه وسامیار بودند..وساعت 11ونیم نیز تمام شد..در اخرمسئول دانشگاه از پناه وبقیه گروه تشکر کرد وهدایایی هم بهشون تقدیم کرد.. همه داشتند از سالن خارج میشدن مبایل پناه زنگ خورد پدرش بود:
- سلام باباجون...
- وای چقدر دلم برا بابا جون گفتنت تنگ شده بود...
- وای ..(غم انگیز)
romangram.com | @romangram_com