#آخرین_پناه_پارت_2
- وا خب خسته شدم از رنگشون توهما!!بعدشم زرد نیست عسلیه برو چش پزشکی!! - مگه دروغ میگم؟؟
سامیار برای جمع کردن بحث گفت: - حالا این رنگی هم خوبه برا ابد که نیست بعدم به تو چه!!؟؟ - اوااا خاک توسرم سامیار مثلا ما تو یه گروهیما!
بردیا گفت: - ول کنید ترو خدا نیم ساعت دیگه کلاس شروع میشه میخواید گشنه بمونیم؟؟؟/
پناه گفت: - ایول پیش به سوی کافه راستی بردی مطمئنی با کیک سیر میشی؟؟
صدای بردیا با خنده بچه قاطی شد: - شما نمیخواد نگران ضعف کردن من باشه انگار من بودم همچین ایول گفتم ستونای ساختمون لرزید پناه با لحنی جدی گفت: - نخیر من بودم! نسیم رو به بردیا گفت: - یاد بگیر ! - منتظر بودم شما بگید بعد یاد بگیرم - خب الان یاد گرفتی؟؟
- بله!
مثل همیشه با خنده شروع میکردنو با دعوا تموم... سامیار برای جلو گیری ازقهری که ثانیه هم نمیگذشت ونابود میشد گفت:
- اصلا منم یاد گرفتم.. بالاخره بریم یا نریم؟؟؟/
وهمه با هم گفتن: - بریم..
تو کافه نشستند ومشغول خوردن کیک شدند پناه پرسید: - امروز چند شنبه؟؟
سامیار جواب داد: - سه... چه طور؟؟
نسیم گفت: - ینی تو نمیدونی؟؟ - نه!! - امروز خدمتکار میاد.. پناه باید بره خونه امانتی
سامیار با تعجب گفت: - چی ؟خونه امانتی چیه؟؟ - خونه امانتی اپارتمان 210متری در شمال تهرانه که برای عمو خدا بیامرزه پناه وپناه نگه داری اونو تا زمانی که صاحابش لطف کنه واز مرز های انگلستان عبور کنه وبه سمت ایران بیاد نگه میداره البته زمانش نامشخصه
- چی شد تو خونه عمو خدا بیامرزتو نگه داری میکنی؟؟؟
اینبار خود پناه شروع به صحبت کردن کرد:
- بابا...عموم که فوت کرد خونه وکارخونه پول مولاش به تک فرزندش"رادین"میرسه که الان تو لندنه ومعلوم نی کی بیاد منم نگه داری از خونه شو به عهده گرفتم یه جورایی صاحب شدم...
- تو چرا؟؟ - البته بابام قبول نمیکرد هزار تا بهونه اوردم تا اینکه راضی شد یه روز اونم سه شنبه ها زنگ میزنم خدمت کار میاد خونه رو مرتب میکنه - پول خدمت کارشو شما میدید؟؟؟
- نه دیگه از درامد کارخونه ش بابام بر میداره - بابات کارخونه رو میگردونه؟؟
romangram.com | @romangram_com