#آخرین_پناه_پارت_171
پناه لبخندی زدو وارد اتاق شد پشت سرش راستین...
- یه سره حرف میزنی نمیذاری منم یه چیزی بگم یه سلامی یه (بابغض) یه تسلیتی..یه معرفی...
شروین به پسر بچه ای که کنار پناه بود نگاه کرد .. اومد جلو وجلوش زانو زد تا هم قدش شه..
- اوه خدای من این بچه تو پناه... راستینه؟؟
پناه با صدای گرفته ای گفت:
- تو درمورد من چی فکر میکنی ؟؟
- توقع داری چی فکر کنم درمورد خواهرم... پناه وقتی فعهمیدم بعد ازدواجت قراره بیای تو گروه دلم میخواست همه رو بکشم وقتی شما رفتینو بوش در اومد که کارخونه وشرکت فروخته شد هراز بار خدارو شکر کردم که تو با اروین ازدواج نکردی .. اروین هر چند برادرم بود اما دلش از سنگ بود اگه منم کاراشونو میدیدمو دم نمیزدم به خاطر این بود که قدرتی نداشتم ...الانم مشخصه وقتی فهمیدم من دل باهاشون نیست هیچ کاری برام نکردن درصورتی که به اروین نمایشگاهو دادن این خونه ام شانسی که دارم.. پناه خیلی سخته همه خونوادتو یهو از دست بدی...
پناه با تعجب گفت:
- همه خونوادت تو.. همین الان گفتی من خواهرتم..
باچشمای به اشک نشسته بهش نگاه کرد:
- واقعنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- واقعنی واقعنی..حالا بنلد شو خودتو جمع کن مرد گنده ...تو روحیه بچه ام تاثیر منفی میذاره...
شروین لبخندی زد بلند شدو گفت
- خوشحالم که میبینمت پناه انگار دوباره متولد شدم..
- خوشحالم که اینو میشنوم حالا جمع کن بریم خونه..
- خونه؟؟
- اره دیگه بابا تنهاس
شروین لبخند زد کیفشو با کتش برداشتو گفت:
romangram.com | @romangram_com