#آخرین_پناه_پارت_164

- طبقه ششم چطور؟؟
- هیچی با بچه ها کاردارم میخوام اگه بشه توی یه برنامه کمکم کنن
- من سامیار مهین هستم...
- بذارید یه بار خودمو معرفی کنم اقای مهین...
ولبخند طویلی زدبه چهره حرصی سامیار زد..
همون موقع در اسانسور باز شد وپناه بیرون اومد به سمت در دفتر راه افتادو کنار ایستاد تا سامیار وارد شه تواین فاصله که درو باز کنه پناه لنزاشو در اورد وعینکشو روی چشماش گذاشت وباهم وارد دفتر شدند یه دختر پشت میز نشسته بود که با وردشون بلند شد لبخند زیبای به سامیار زدو سلام کرد سامیار پناه و به اتاقی راهنمایی کرد همه دوره هم نشسته بودند که با وردشون بلند شدن هیچکی تغییر انچنانی نکرده بود لعیا سیروان با هم ازدواج کرده بودند نسیم و بردیا هم با هم فقط سامیار بود که ازدواج نکره بود ....نگاهش به روی یه میز افتاد که سامیار رو صندلیش نشست.. یه عکس بود که باهم گرفته بودن دور کله لعیا سیروان یه خط کشیده بو دور کله بردیا نسیم یه خط وکله پناهم یه خط کشیده بود که به بیرون رفته بود... سامیار که نگاه خیره دخترو به روی عکس دید پرونده ای روش گذاشت هم منتظر بودن که پناهخودش ومعرفی کنه چند قدم به عقب برداشت عینک افتابی شو از روی چشماش برداشت وگفت:
- راستش من میخواستم...خوشحالم که از نزدیک میبینمتون .....
سامیار دقیق تر گوش کرد مطمئن بود این صدای پناه اما.....سرشو بالا اورد با دوتا چشم تیله ای ابی روبه رو شد.... اره خودش بود بلند شدنه ناگهانیش همه رو از شوک خارج کردو همه باهم گفتن:
- پنــــــــــــاه....
پناه لبخند زد:
- خوشحالم که شناختیدم..
نسیم به سمتش دویدو در اغوش کشیدش:
- دیونه این چه سرو شکلیه برا خودت ساختی ؟؟؟؟ پس کو اون دختر مو طلایی؟؟؟؟؟
- رنگ فانتزی میره برای یه مسخره بازی اینجوری کردم ...کیف کردید؟؟؟؟
- خری به خدا...
بعد لیا در اغوشش گرفت با پسرام دست داد:
همه دور هم نشستند....
- خب چه خبرا چه میکنید..؟؟؟؟

romangram.com | @romangram_com