#آخرین_پناه_پارت_151
وروی دو پلک پناه و بوسید..اشک های پناه راه به بیرون یافتن احساس بهتری داشت حالا دیگه میتونست خوشحال باشه..
فکر شیطانی به سرش زد ...خودشو از رادین جدا کردو با جدیت گفت:
- انقدر به من نچسب الان حالم بد میشه
رادین با درموندگی بهش نگاه کردو نالید:
- پناه...
پناه همونطور که عقب عقبی میرفت گفت:
- چیه نکنه میخوای از صبح تا شب بالا بیارم به شیرین بگو یه غذای بی بو برام درست کنه گشنمه ....من رفتم استراحت کنم غذا اماده شد برام بیار...
به اتاق که رسید با یاد اواری قیافه رادین زد زیره خنده .. چند دیقه گذشت رادین با سینی غذا وارد شد... چشاش غمگین بود اما سعی در شاد کردنشون داشت:
- بفرمایید خانوم خانوماااا..
- ممنون
شروع کرد اهسته به خوردن..
- پناه شوخی کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
صدای غمگینش یه لحظه پناهو پشیمون کرد اما بعد مدتا دلش شیطونی میخواست:
- در مورد کدومش؟؟
- اینکه از من....
پناه با سختی بلند شد بالشتو پتو وبرداشتو جلو چشمای ماتو از حدقه بیرون زده رادین به سمت در رفت اخرین لحظه صدای ناله شو شنید:
- پناه...
پناه دیگه نتونست.... زد زیره خنده همونطور که برمیگشت بالشتو پتو رو انداخت یه ورو پرید تو بغل رادین که مبهوت نگاهش میکرد.
romangram.com | @romangram_com