#آخرین_پناه_پارت_150
- سلام منو هم برسون
- اوکی
- خدافظ
- به امید دیدار..
لب تابو بست..زیر لب زمزمه کرد:
- یه روز به عمرم مونده باشه بر میگردم...با رادین نفس میکشم اما دود غلیظ تهران کجا هوا اینجا کجا اخه هوام انقدر خالی میشه؟؟
به حرفاش لبخند کجی زد... بلند شد جلو اینه ایستاده چند روزبعد از اون ماجرا رادین به سر کارش برگشت..از 8 صبح تا 8 شب شرکت بود و پناه تنها تو خونه بود یه فکرایی کرده بود منتظر نتیجه اش بود.. اما از عکس العمل رادین میترسید.... به خودش نهیب میزد؛حرف حرف منه!! به بلوز استین حلقه ای پوشیده بود سفید تنگ سه تا از دکمه های جلوشو باز گذاشته بود یه شلوارک لی هم پوشیده بود که روی رون راستش پاره بود..ارایش ملایم ابی کردو کفشای راحتی شو با صندل های پاشنه بلند مشکی عوض کرد..10 دیقه دیگه رادین میومد...اروم پله ها رو پایین اومد صبا با لبخندی دلنشین تعظیمی کرد..همونطور که گفته بود در طول این دوماه یاسی جلوش ظاهر نشده بود وصبا جاشو گرفته بود... همونطور که حدس میزد صبا دختره خوبی بود... پشت پنجره شیشه ای سالن ایستاد پرده را کنار داد وبه بیرون خیره شد چند دیقه همان طور گذشت تا دوتا چراغ تمام فضای نیمه تاریک باغو روشن کردند منصور در ماشینو باز کردو رادین خارج شد ..به سمت در رفت همون موقع در باز شدو رادین اومد تو
- خانوم گلم چطوره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پناه دستاشو دور گردنه رادین انداخت گونشو بوسید
- خسته نباشی.. عالیم..
صبا جلو اومد وکیفو کت رادینو گرفت..
- دستاتو بشور لباستو عوض کن شام بخوریم
- چشم..هرچی بانو بگه...
رادین به سمت پله ها راه افتاد وپناهم به سمت میز غذا خوری جای همیشگی اش نشست...سنگینی نگاه رادینو حس کرد هنوز با گذشته اینهمه وقت با تحسین نگاهش میکرد جوری که انگار بار اوله شه... رادین جای همیشگیش نشست صبا براشون سوپ ریخت ..سپس شروع به گذاشتن قطعاات ماهی کرد... همین که بشقاب پناه رو مقابلش گذاشتو بوش به بینی پناه خورد...حالش بد شد قبل از اینکه هرچی سوپ خورده بودو بالا بیاره به سمت سرویس بهداشتی که در طبقه پایین بود دوید..رادین نگران دنبالش دوید توی چار چوب در ایستاد:
- خوبی پناه؟؟؟
پناه مشتی اب به صورتش زد یهو ترسید دلش فرو ریخت..درسته تصمیم خودش بود اما ترسم داشت یه لحظه پشیمون شد..صورته شو که به خاطر استفراغ قرمز شده بود بالا اورد از اینه چشماش به چشمای نگران رادین افتاد..با خودش فکرکرد اگه رادین قبول نکنه اما دیگه راه برگشتی نبود بود اما پناه میترسید..باید به رادین میگفت ..اما قبل از اون رادین خودش با دیدن چشمای پناه همه چیو فهمید...پناهو به خودش فشورد...پناه بغض الود گفت:
- من باید بهت میگفتم ...توناراحت..
- کدوم مردی که از بابا شدن ناراحت شه؟؟؟تبریک میگم مامان خانوم..
romangram.com | @romangram_com