#آخرین_پناه_پارت_13

آیه موهای پریشان وطلایی رنگ دخترش را از روی صورتش زدود وبا نجواهای آرام اورا از خواب بیدار کرد..
- اینجا کجاس مامان ؟؟؟
- خونه عمو صالحی دیشب خوابت برد دیگه ماهم موندیم که راحت بخوابی
- وای چه بد شد اه لعنتی
- عزیزم ما که با اینا ازاین حرفا نداریم بعدشم هرکی دیگه جای تو بود میخوابید حالا بلند شو لنزاتم در بیار
- وای با لنزام خوابیدم بلند شد لنزا شو در اورد به دستشویی رفت صورتشو شست وهمراه مادر به طبقه پایین رفت به همه سلام کرد ومعذرت خواهی صالحی گفت:
- دخترم این حرفا چیه میزنی؟؟
آرام گفت:
- راحت خوابیدی - بله مرسی
- بیا عزیزم بیا صبحانتو بخور
دور میز نشست آروین مقابلش بود نگاهی بهش انداخت به نظر خیلی ناراحت میومد وعصبی ..صدای شروین باعث شد دیده ها شو ازاون بگیره:
- دختر تو دوست دختر نداری از صبح تا حالا فقط سامیارو سیروانو بردیا زنگ میزدن انقدر زنگ زدن که مجبور شدم جواب بدم بیا...
ومبایلشو به سمتش گرفت..پناه متعجب گفت:
- مگه ساعت چنده ؟؟
- 10 - وای من9 کلاس داشتم..
- حالا که چیزی نشده همچین میگه انگار قراره پزشک بشه ؟
- هر چی دوست دارم میشم ...
- باشه باشه چرا عصبانی میشی پناه نگاهی به اطراف انداخت واز اینکه کسی نبود جز خودشو شروینو اروین خوشحال شد که با صدای اروین خوشحالیش نابود شد...

romangram.com | @romangram_com