#آخرین_پناه_پارت_102
دست رادین به سمت دستش رفت...انگشتای کشیده و سفیدشو به لباش نزدیک کرد:
- ممنون عشق من...
وبوسه ای به اون انگشتان زد...
صدای جیغو سوتو هوراا رفت هوا... بعد از بله گفتن رادینو امضا کردن همه به بیرون رفتن..
رفتار خانواده آروین کمی بهتر شده بود وهمینطور مامانش...اما برعکس رادینو بقیه مشکوک شده بودن اهمیتی ندادو با لعیا شروع به رقصیدن کرد...
رادین دستشو فشرد و رو به جمعیت برای بار اخر گفت: - ممنون که اومدین خداحافظ...
پناه نیز برای بار اخر پدرش را در اغوش فشورد دوباره دست رادینو گرفت ...بلند گو شماره پروازشونو اعلام کرد ومجبور شدن برن..روی صندلی کنار رادین نشست بغض سنگینی توی گلوش نشست تاحالا انقدر از خانوادش مخصوصا پدرش دور نشده بود سه روز از عروسیشون گذشته بود ورادین برای ماه عسل لندنو پیشنهاد کرده بود و اونم قبول کرده بود .. رادین هم بلیط رفتو برگشتو گرفته بود... جلو درفرود گاه یه لیموزین نقره ای رنگ انتظارشان را میکشید..رادین با دستی ساک را دنبال خودشان میکشید وبا دست دیگر دستان گرم پناه را میفشورد ....باورش نمیشد که نقشه اش به این خوبی پیش رفته باشد.... تنها مونده بود عکس العمل پناه .....در دل دعا میکرد که پناه با این موضوع کنار بیاد نزدیک ماشین که رسیدن ..مرد جوانی با بلوز سفید جذبی از ماشین پیاده شد به سمت رادین اومد تعظیم کوتاهی کردو گفت:
- خوش اومدید اقای تمنا....
- ممنون...
ساک را از دست رادین گرفت در صندق عقب ماشین گذاشت سپس در عقبو باز کرد وبا تعظیم کوتاهی منتظر ماند تا رادینو پناه سوار شند..درو بست پشت فرمون نشست...پناه با دقت به اطرافش نگاه میکرد پدرش زیاد به خارج از کشور سفر کرده بود و پناههم با خودش برده بود اما تا به حال به لندن نیامده بود ... لیموزین به سمت در سفیدو بزرگی حرکت کرد در همون حین در به اهستگی باز شد وماشین روی جاده شنی که در بین درختان زیبایی بود فرور رفت در دو طرف جاده پر از درختو انواع گل ها بود که زیبای عمارتو صد برابر کرده بود..جاده شنی منتهی شده به قسمتی از باغ که سایبانی داشت... ودر کنار دوماشین دیگر پارک شد پسر جوان که انگار از امدن اربابش شاد بود در را باز کرد رادین دست در دست پناه به سمت عمارت سه طبقه حرکت کرد و پسر جوان با ساک پشت سرشان راه افتاد... راه شنی که یه سرش به پارکینگ میخورد سر دیگرش مستقیم به درب شیشه ای عمارت میخورد در دوطرف عمارت دو مرد ایستاده بودند با همون لباس های پسر جوان بعلاوه کت...تعظیم کردند وخوش امد گفتند....رادینم با همان کلمه ممنون به راهش ادامه داد پنا ه دیگه طاقت نیاورد...
- تو مگه قرار نبود ایران زندگی کنی؟؟؟؟ خب وجود ایناه چه لوزومی داره؟؟؟؟؟؟؟؟
رادین ایستا با ایستادنش پسر جوانم همون جا با همون فاصله ایستاد..تو چشمای پناه زل زد و دوتا دستای پناهو گرفت:
- تو به من اعتماد داری..؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- معلومه ..
- صبر کن این یه هفته تموم شه باشه؟؟؟؟؟؟؟؟
- هرچی عشــــــــــــــــــــقم بخواد.. رادین با خنده لپشو کشیدو گفت:
- الانه که کنترلم از دست بدم... اونوخ جلو اینا...
romangram.com | @romangram_com