#آیدا_و_مرد_مغرور_پارت_77
ـ با ابرواشاره کرد
ـ بگیربشین غذاتوتمام کن.منم همین جا می شینم.
همینوکم داشتم سردردم به بدبیاریهام اضافه شد دستمو گذاشتم کنارپیشونیم.
ـ ممنون واقعانمی تونم.
اخمش غلیظتر شد.سرشو به عقب داد ...واییی چقدجدیه...
ـ من این حرفاحالیم نمی شه زود باش غذاتو تمام کن.
به ناچار زیر نگاه زومش بازور غذارو از حلقم پایین فرستادم .دستاشوزیرچونه گذاشته بودوخوردن منونگاه می کرد.سردردمم داشت بیشترمیشد.غذام تمام شداز پشت میز بلند شدم باصدای آرام تشکرکردم
ـ ممنون دستتون درد نکنه
ـ نوش جان ...دیگه نبینم تعارف کنی ها...
فقط سرموتکان دادم .ظرفهارو برداشتم که بشورم دستموگرفت
ـ نمی خواد .کاری بکنی...خسته ایم بهتره بریم بخوابیم ..
یا امام زماااان الانه بمیرم از ترس....چشمامو بستم دستمو گذاشتم کنارشقیقه ام...چندثانیه بعدچشمامو باز کردم فاصله اش وبامن خیلی کم کرده بود .ترسیدم یه قدم عقب رفتم وجیغ خفیفی کشیدم..دستمو گذاشتم روقلبم .
romangram.com | @romangram_com