#آیدا_و_مرد_مغرور_پارت_76
لباساشو باتیشرت سبزپرنگ وشلوارورزشی سورمه ای عوض کرده بود..
ـ لبخندی زد دستاشو به هم می مالید .غذایی روازفر بیرون آورد .مرغ بود گذاشت رومیزسوس ونوشابه زردهم آورد بالبخند گفت :
ـ بخورتاپس نیفتادی...
مرغهارو تکه کرد .ولی من خجالت می کشیدم .
ـ اه ...چرا نمی خوری نکنه دوست نداری؟
ـ چ...چرا دوست دارم ممنون ..
اولین لقمه رو به زوردادم پایین ...صدای تلفنش بلندشد.بلند شدورفت بیرون ..آخ خداپدرتوبیامرزه که زنگ زدی .مثل وحشی ها حمله کردم دهنمو پرمیکردم به زورنوشابه می فرستادم پایین...وای برگشت .. غذاپریدتوحلقم...داشتم خفه می شدم از جام بلندشدم اشک از گوشه ای چشمام درآمد .آی خفه شدم .سریع خودشو بهم رسوند چند ضربه محکم زدتوپشتم راه گلوم بازشد یه لیوان آب آوردگذاشت کنارلبم بایه دستم آروم پشتمو ماساژداد.آبوخوردم لیوانو رومیزگذاشت.
ـ آخه دختر چرا مواظب نیستی؟آروم بخورداشتی خفه می شدی...
ـ از حرفش خجالت کشیدم ...
ـ ممنون سیرشدم دیگه نمی خورم.
وای صورتش سرخ شد.ابروهاشو توهم کرد.
ـ یعنی چی؟...مگه غذا خوردن خجالت داره که جلوی من غذانمی خوری /..
romangram.com | @romangram_com