#آیدا_و_مرد_مغرور_پارت_75
وارد آشپزخونه شدیم صندلیی از پشت میز بیرون کشید.
ـ بشین ...یه چیزی درست می کنم بخوری.
ـ سرمو انداختم پایین .
ـ نه ممنون چیزی میل ندارم ...
همنطور که دریخچالو بازمی کرد سرشو به طرفم چرخاند .
ـ عجب رویی داری ها داری ازگشنگی ضعف می کنی...
بدون توجه به حرف من بسته ای درآود وداخل فر گذاشت ...
ـ زود حاضر می شه
از آشپزخونه زدبیرون دیدم که از پله ها بالا رفت.آخیش نفس راحتی کشیدم.سرمورومیزگذاشتم چشمای خسته ازاشکمو بستم.دیگه تنهای تنهاشدم شایداگه پدرومادرم زنده بودن تااین حدازازدواج نمی ترسیدم.یاشایدبامیل خودم ازدواج می کردم.ولی بدون باباومامان می ترسم آه ...صدای دمپایهاشو شنیدم
ـ آیدا...خوابیدی؟
ـ سرموبلندکردم.
ـ نه بیدارم .
romangram.com | @romangram_com