#آیدا_و_مرد_مغرور_پارت_72

مف مف کردم می خواستم برم پایین که لباسم گیر کردزیرپام نزدیک بودکله پاشم صاف افتادم توبغل آقاگرگه...آیدین دستاشو دور کمرم حلقه کرد منو آورد پایین بدون اینکه نگام کنه ...وایییی خدا چقدر بهش چسبیدم آب دهنمو قورت دادم ازش جداشدم...ازم جداشدوجلوبه راه افتاد..
تازه متوجه لباساش شدم کت وشلوار مشکی بلوز سفیدوکراوات مشکی موهاشو زده بود بالا...خدایش عجب جیگری شده بود...
با قدمهای کوتاه دنبالش راه افتادم.وارد آسانسور شدیم .مگه این خونه چند طبقه است ؟
یه گوشه ایستادم.سربه زیر....خیلی زود رسیدیم.درورودیوبازکردنورکمی خونه رو روشن کرده بود.کلیدبرقوزد.همه جاروشن شد.
وااااای خدااااا....یکی فکموجمع کنه...برای یه لحظه همه ی غمهام یادم رفت بادهن بازاطراف ودیدزدم...یه سالن بزرگ پرده های شیک هم ست مبلهای سلطنتی که طلایی بود..آشپزخانه ی بزرگ باکابینتهای سفید...تمام خونه باچیزهای لوکس وگران قیمت آراسته شده بود .من چی میتونست جهازباخودم بیارم که لیاقت این خونه روداشته باشه...؟
متوجه شدم کسییوصدامیکنه..
ـ برفین... برفین ...عزیزم کجایی...؟ بیاببینمت..
خدای من کیو صدامی کنه نکنه زنشو هنوز داره که من براش عادیم ؟
تو فکربودم یه دفعه دیدم یه گوله ی سفید بدو آمدطرفمون....کمی دقت کردم...یه سگ پشمالوی سفید وکوچولوخیلی با مزه بود.آیدین دستی روموهاش کشیدو گفت:
ـ برفین این خانوموببین از امروزهم خونه ی جدیدماست باید باهاش دوست باشی...
سگ وگرفت طرفم یه قدم رفتم عقب..
ـ نه نیارش جلوگازم می گیره...

romangram.com | @romangram_com