#آیدا_و_مرد_مغرور_پارت_70

بی اختیار به طرف زن عمو دویدم...خودمو انداختم بغلش ...بغل کسی که سالهاآزارم داده بود..حالابرام امنتر از درکناربودن اون مرده..باگریه گفتم:
ـ نه ...نه...من می ترسم نمی خوام برم...تورو خدامنوتنهانزارید...
آیدین آمدبازوموگرفت خیلی جدی گفت:
ـ خیل خوب آروم باش اگه دوست داری باعموت برو
چشمای پرازاشکموگشاد شد.باهق هق گفتم:
ـ واقعا برم:
ـ آره برو دیگه...نمی دونم از چی میترسی ولی اگه دوست داری برووو.
حرفش تموم نشده بودکه زن عموجلو آمد.نیشگون محکمی از بازوم گرفت..که دادم بلند شد.که آیدین باچشماای گشادشده نگام کرد.
ـ آیییییییی بازوم...
همینطور که بازوی بی چاره ی من تودستش بودبه آیدین گفت:
ـ نه آقاااا..داره خودشو لوس می کنه.حالا میاد
بازومو کشیدبردطرف ماشین آیدین درگوشم گفت:

romangram.com | @romangram_com