#آیدا_و_مرد_مغرور_پارت_66
تا محضرحرفی نزدیم ...مدام پوست لبمو می کند...خانواده عمو چون زودتر حرکت کرده بودن زودتررسیدن .ازماشین پیاده شدم سرمای هوا تنمو لرزوند وارد محضر شدیم آیدین بدون توجه به من از پله ها بالا رفت.
قلبم شکست حتی کمکم نکرد از پله ها بالا برم .چند تا پله رو بالا رفت ایستاد به عقب نگاه کرد وقتی دید باسختی دارم از پله ها بالا میرم برگشت عقب ...گوشه ی دامنمو جمع کرد.زیر بازومو گرفت ..وای از تماس دستش دور بازوم انگار برق 2000وات بهم وصل کردن...از پله ها بالا رفتیم...وارد سالن محضر شدیم ...با صدای آشنایی سرمو بالا گرفتم.
ـ سلام آیدین جان مبارکه ..سلام خانوم خوشبخت باشید.
محسن بود باچهری خندان وزیبا ...
آیدین بامحسن دست دادوروبوسی کرد ؟
ـ سلام داداش ممنون که آمدی
ـ خواهش می کنم ...وظیفه مونه
منم باصدای آرام جواب دادم
ـ سلام ...ممنون که تشریف آوردید..
آقای امینی هم آمده بود .چند دقیقه بعد منو آیدین برای مراسم عقد حاضر شدیم ..
به جز این چند نفر کسی نیامده بود ..حالا که جشنی در کار نیست.چرا گفت لباس بپوشم؟
فکرهای مختلف توسرم می چرخید سرم پایین بوداز اینکه پدرومادرمو نداشتم بغضم گرفته بود ...
romangram.com | @romangram_com