#آیدا_و_مرد_مغرور_پارت_60

ـ فردامی پوشم حالا...حالا حسش نیست..
ساغر باخنده وچشمای پراز خواهش گفت :
ـ برو بپوشش دیگه تا فردا من هزارتا تخم می زارم ...
بالاخره به اصرار همه لباسو از زن عمو گرفتم.ورفتم داخل اتاق به کمک ساغر پوشیدمش از تو آینه خودمو دیدم ..چرخی زدم کاملا اندازه بود ...یه لباس سفید دکلته جلوی لباس تا کمر پربود از سنگهای براق از کمر به پایین گشاد می شد.تاج ظریف پرنسسی داش بایه تور بلند...ساغر از سر شوق جیغی کشید ..
ـ وایییی آیدا چه جیگری شدی به خدا تازه هنوز آرایش نکردی ..عجب ناکسیه یه روز با هم بودین سایزتو فهمیده .چه ناقلاست ..
ـ چرخی زدم خودمو برانداز کردم واقعا سلیقش حرف نداشت.ساغر ادامه داد...
ـ واقعااگه آرایش کنی چی میشییییی.وای فردا شب سر پا می خورتت...
اخمی کردم..
ـ بس کن ساغر ...تو که می دونی من راضی نبود .می دونی می ترسم باز داری از فردا شب حرف می زنی ..
.سرمو به حالت قهر چرخوندم حالی اشک دیدمو تار کرد
ـ می دونی چیه اصلا فردا شب نمی زارم بهم نزدیک بشه .
ساغر بدون توجه به حالم با شیطنت گفت:

romangram.com | @romangram_com